هفت سال عاشقش بودم بزرگش کردم انگار ی نوزادی دادن بغلم هفت سالش کردم بزرگش کردم صبوری کردم خون دل خوردم موهام سفید شد باید دودستی بدمش بع یکی دیگه دارم روانی میشم بدون اون نمیتونم دووم بیارم قراره بره خواستگاری دخترعموش سه بار غرورم نادیده گرفتم به پاش افتادم ولی روز به روز متنفر تر میشه ازم گناه من فقط اینه دوسش دارم
ی شب آرزومه با آرامش بدون قرص بخوابم خیلی خستم خیلی انگار کل دنیا جلوم وایستاده نمیتونم کاری کنم زورم به هیچی نمیرسه از هر طرف کاری درسی عاطفی
کسی مث من بود تجربه داریو کمکم کنید