من و همسرم چند ماه بود همدیگه رو می شناختیم و یه رابطه عاشقانه کاملا دو طرفه داشتیم
از جیک و پوک زندگی همم خبر داشتیم
روز فردای خواستگاری که ننه و خواهرش اومدن منو دیدن
بهم پیام داد بیا بیشتر فکر کنیم
دلایلش برام خیلی جالب و دل شکننده بود
اولیش این بود موهات یه جوریه... در حالیکه عالم و آدم عاشق موهای مجعهد من بودن حتی همین اقا باهم می رفتیم کوه مدام می گفت خدا چقدر برا این موها زحمت کشیده حتی الان که موهام رو کراتین میکنم غر میزنه حیف اون موها نیست....
دومیش این بود که تو اجتماعی نیستی ... در حالیکه ایشون منو به واسطه محل کارم شناخته بودن جایی که صبح تا شب یا صدها نفر در ارتباط بودم و روزی که بهم پیشنهاد آشنایی داد گفت من تو رو به خاطر آداب معاشرت و رفتار اجتماعی که تو محل کارت داشتی انتخاب کردم...
سومی از همه باحالتر بود ممکنه در آینده چاق بشی و به مشکل بخوریم...
منم با یه خداحافظی خوشحالش کردم... به دو ساعت نکشید اومد کلی گریه زاری که خواهر و مادرم نظرشون بود ولی من تورو مدتهاست می شناسم هیچ کدوم از این چیزا قرار نیست رابطه مارو بهم بزنه و ...
4سال گذشته هنوز هم دلم باهاش صاف نشده نه با خودش نه با ننه ایکبیرش