تو شهرمون یه مرکز نگهداری از کودکان معلول رها شده و بی سرپرست بود که من میرفتم باهاشون بازی میکردم بهشون محبت میکردم خوراکی و لباس میخریدم
یکیشون یه دختر کوچولو بود که یه دست نداشت همیشه بغلش میکردم از بغلم پایین نمیومد میخاستم بذارم زمین جیغ میکشید 😑
یکیشونم یه دختر خیلی زیبا و باهوش بود فقط یه چشمش انحراف داشت اسمش فاطمه بود دروغ چرا از بقیه بیشتر دوسش داشتم
یه بار که برا همه بچه ها خوراکی خریده بودم برا فاطمه هم یه جوجه کوکی خریدم تا دادم بهش یه پسره که سندرم داون داشت و اسمش رضا بود خودشو کوبید زمین و جیغ و داد و گریه که جوجه ی من کووووو چرا برا من نخریدی 😡
دفعه بعدم باهام قهر بود قیافه اش اینجوری بود😒
پیارسال نزدیک یلدا کلی واسشون یلدایی خریده بودم رفتم دیدم چراغاشون خاموشه شیشه هاشون شکسته. فهمیدم از اونجا رفتن 🥀
و آدرس جدیدشونو بلد نیستم💔
این عکس دیجی*کالا منو پرت کرد به اون خاطرات:)