2777
2789

بسم الله الرّحمن الرّحیم💚🌹🙆🏻‍♀️😍

همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است💙

نماز خواندنش، خنده هایش،

حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: قبول باشه خانمی!😍

بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد

کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد معمولا با بند انگشت ذکرها را میشمرد🫀

وقتی هم که ذکر میگفت، بند انگشتش را فشار میداد. همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار میدهد

فرصت را غنیمت شمردم و علت این کار را پرسیدم انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت:🍀

برای اینکه میخوام این انگشتها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشم که من تو این دنیا زیاد ذکر گفتم

 به شوخی گفتم😁: بسته دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن🤨😁

تویی تنها امیدم یا رب❤

جواب داد: هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه‌ای داره.

هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار می‌کنه و ذکر میگه😁😆

از این حرف حرصم درآمد.🤫🤨

لباسش را کشیدم و گفتم: تو آخه این همه حوری رو میخوای چیکار؟😡

حمید اگه بیام اون دنیا و ببینم رفتی سراغ حوری ها پوستت رو میکنم!😒

کاری میکنم که از بهشت بندازنت بیرون

حمید شیطنتش گل کرد و گفت😜:

ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمی‌شیم. اونجا هم آسایش نداریم

تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم😒

حمید که این حال مرا دید، صدای خنده اش بلند شد و گفت:

شوخی کردم خانوم. می‌دونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه، چون خدا ناراحت میشه

 قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم ....

تو که نباشی تو بهشت هم آرامش ندارم. بهشت میشه جهنم.😁💚

تویی تنها امیدم یا رب❤

سفره را که پهن کردیم، از روی هیجانی که داشت چیز زیادی نتوانست بخورد💚

ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت. بر خلاف ذوق حمید، من استرس داشتم. دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش لغو شده است ولی خبری نبود🥲

منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود🍂 پیش خودم گفتم:

شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین می‌کردم که ان‌شاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر می‌گردد💙

یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم

مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد

گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده🫀

نمی‌توانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریه‌هایم بلرزانم

تویی تنها امیدم یا رب❤

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت😔

گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار می‌کرد. آشپزخانه دور سرم می‌چرخید

با بغض گفتم🥲: چرا این طور میگی؟

اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه🥺

گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست می‌مونم🥲

کنارش نشستم خودش لقمه درست می‌کرد و به من می‌داد

برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت: 

چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود

میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم😘

میگم وقت‌هایی که چشمات خیس بود و می‌پرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمی‌زدی، دور از چشم من گریه می‌کردی که ارادهٔ من ضعیف نشه.🥲

همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود.🥺 دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود. 💙

تویی تنها امیدم یا رب❤

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

الهم صل علی محمد و آل محمد 

شب رفیقه خوبیه ولی زیاد سوال میپرسه🩶او خداوند ناممکن هاست، تو برممکن ها گریه میکنی؟🩵🌈چنان روزی رسان روزی رساند که صد عاقل از آن حیران بماند️🩷😇

با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهی‌اش کنم

لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) منو از خودت بی خبر نذار🥲

هر کجا تونستی تماس بگیر

گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم

فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟🥲

اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم🤫😅

به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتی‌هایی با همسرانشان رمز می‌گذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم🌹

از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه! 😍😍

لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست!🥺

اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و  خداحافظی کرد💚

از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم

روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می‌گذاشت و به سمت کردستان می‌رفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می‌دویدیم

تویی تنها امیدم یا رب❤

خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛

درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد

همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛🥀

با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای🦋

بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم ...

جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست🥲 بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد،

هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده....🥲

دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد، ولی فقط حسرتش برایم مانده است.❤️‍🩹

هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم ...


روزهای خیلی سخت بر من گذشته،؛ روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره

 با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام🍂

روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت؛ از شنیدن مداحی هایز که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد. روزهایی که حرف های خیلی تلخی می شنیدم. این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است😔

تویی تنها امیدم یا رب❤

حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش می کشد.❤️‍🔥

هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط در خواب بتوانی او را ببینی و وقتی بیدار می شوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره ببینی🥲؛

ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟!

گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده. فکر می کنم شاید گمش کرده باشم. با قاب عکسش صحبت می کنم. کفش هایش را می پوشم و راه می روم. صدای موتور که می آید فکر می کنم حمید است که برگشته. آیفون را برمی دارم و منتظرم حمید پشت در باشد. از....😔


کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد "  🥲🥲

تویی تنها امیدم یا رب❤

ماجرای خواب همسر شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی😍😍


«یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:

 «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار»‌ 

معمولاً عصرها به سر مزارش می‌رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم✨️✨️


دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: 

«عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میزارم، فردا صبح میام سر مزارت، 

اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»❤️❤️

‌ برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»‌🍃🍃

تویی تنها امیدم یا رب❤

✨ 🌸🍃


وضو قبل از خواب...


قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم

ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم🥱

حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو #وضو بگیر راحت بخواب.»😍


با خنده و شوخی می خواست بلندم کند😁

گفت: به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی. شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند


آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم🙂


📚 یادت باشد

🌹#شهیدحمیدسیاهکالی✨💛


📿امــامــ زمــانےام³¹³❤️🍂

💞سلامتی امام زمان #صلوات

ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـّڪْ ألْـفَـرَج


#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان‍ 

تویی تنها امیدم یا رب❤
الهم صل علی محمد و آل محمد الهم صل علی محمد و آل محمد الهم صل علی محمد و آل محمد الهم صل علی محمد و ...

سلام عزیزدلم صبح قشنگت بخیر شادی باشه ان شاءالله  

ممنون از پست قشنگت💚😘🌹

ان شاءالله از سربازان امام زمانمون باشی و

دعای شهدا واهل بیت همیشه بدرقه ی زندگیت باشه

و بهترین مصلحت واتفاقا برای قلب مهربونت رقم بخوره

عاقبت بخیر باشی قشنگمممم💚💚😘😘😘

اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم

اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم

اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم

اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم

اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم

تویی تنها امیدم یا رب❤
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سایه💔

هاردی | 15 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز