2777
2789

از روی تخت بلند شد و به تصویر برهنه اش در اینه نگاه کرد

از خودش بدش میامد؟ نه حالش از خودش بهم میخورد هر بار که شوهرش اورا مجبور به این کار میکرد حالش از خودش بهم میخورد

عادت کرده بود

مردی که نصف شب به زور از او رابطه میخواست در حالی که کل روز مشغول مسخره کردن شکم و سینه و باسن و ران و اندامش بود

یکبار از زانو های پرانتزی اش ایراد میگرفت بار دیگر به غذا خوردنش گیر میداد که چقد شکمت بزرگ شده بار دیگر هم ترک های پوستش زمینه ساز ساختن جوک های متعدد میشد

چشمانش پر از اشک شد و مانع فرو ریختنشان نشد

به مردی که فارغ از دنیا روی تخت خوابیده بود نگاه کرد

گناهش چه بود؟ چرا باید این همه مسخره میشد

به سمت کنار تخت رفت و ارام لباس هایش را از روی زمین برداشت و پوشید

اشک هایش را پاک کرد  از اتاق بیرون زد.

باید برای بچه هایش صبحانه درست میکرد زن مزخرفی بود نمیخواست مادر مزخرفی هم باشد

ساعت کمی از پنج گذشته بود

شب دوازده خوابش برده بود اما ساعت دو مرد بالای سرش را گرفته بود و بیدارش کرده بود

صبحانه را با بغض اماده میکرد اگر یه کم دیگر به زندگی مزخرفش فکر میکرد احتمالا خودکشی میکرد

پس هواسش را به بچه هایش داد منا از تخم مرغ قاطی شده بدش می‌آمد دوست داشت کمی نپخته باشد برعکس رامتین تخم مرغ همزده و خیلی سرخ شده میخورد

برای خودش هم؟ ولش کنی زیر زبان اورد چاق میشد به لطف ان مرد نه خواب داشت نه خوراک

ساعت نزدیک هفت بود

ناهار را بار گذاشته بود صبحانه راحاضر کرده بود

خسته شد، روی صندلی اشپزخانه نشست و روزنامه ای که تاریخش به دیروز میخورد را باز کرد

خواند و خواند و خواند

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

سر تیترش چه بود؟ چطور میتوانم شاد زندگی کنم

روزنامه را کنار گذاشت یادش امد قرص های اعصابش را نخورده است

همان روانپزشکی که به دور از چشم ان مرد میرفت تا مانع دیوانه شدنش شود

قرص ها را با شکم خالی خورد و کمی اب رویش گرفت

نشست و ادامه روزنامه را خواند

مادری که برای بچه هایش اش درست کرده بود که انها فردا به مدرسه ببرند اما همین که انها خوابیدند در حالی که باقی نخود پخته شده اش توی قابله روی گاز بود خودش را در پذیرایی دار زد.

اعصابش خراب شد به شهامت زن قبطه می خورد یا برایش ناراحت بود؟ توانایی جدا کردن حس تحسین و ترحم برایش غیر ممکن بود

با صدای دخترش روزنامه را بست و جواب صبح بخیرش را جوری با لبخند داد که انگار زنی شاد تر از او در دنیا زندگی نمیکند

عادت داشت درونش مثل مادرمرده ها یخ زدده باشد و بیرونش مثل نوجوان های 14 ساله گرم و صمیمی

انقد تظاهر میکرد که برای بازیگر شدن میتوانست اقدام کند

وقتی بچه هایش به مدرسه رفتند باز هم روی صندلی همیشگی اش توی اشپزخانه نشست شروع به فکر کردن کرد

چرا نمیتوانست شاد باشد؟ چون ترک داشت؟ چون پیر و زشت شده بود؟ چون کمی تپل به نظر میرسید؟

دلش می خواست بخاطر این دلایل بمیرد

درونش قاضی زندگی میکرد که به جرم دزدی حکم اعدام میداد

همین قدر قضاوتش نسبت به خودش بی رحمانه و غیر منطقی بود

دلش می خواست بمیرد چون ان مرد وادارش میکرد که حقیرانه زندگی کند

به دور از احترام، متواضع و ناراحت و افسرده

اگر نمی خواست بمیرد جای تعجب داشت

کم کم باورش شده بود

او زنی بود که مردی اورا دوست نداشت پس او لایق مرگ بود

زندگی را برای خودش جهنم کرده بود

به سمت اتاق همسرش رفت تا اورا بیدار کند و به او بگوید دیگر با شکم چاق و کله خالی از مغزش در حالی که بوی گند سیگار میدهد و از چندشی کمی به جلبک کپک زده مانده بود ساعت دو شب بالای سرش نیاید

اما همین که بالای سرش رسید لال شد لبخند زد و صدایش زد تا بلند شود

مرد غر غر کنان به سمت دستشویی پرید و در حین راه رفتش شکمش انقد روی تناوب بالا و پایین میرفت که میشد از ان نوسان ساخت

ذهنش درد میکرد

از دست خودش عصبی بود

خودش را زیر پتو انداخت تا با خوابیدن ذهنش را ارام کند

باید تلاش میکرد زندگی اش را تغییر دهد اما مثل احمق ها هر بار با دلیلی حق را به شوهرش میداد و خود را از شادی محروم میکرد

داشت با خودش چه میکرد؟


هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز