من تازه عروسم بعد تو یه حیاطیم با مادرشوهرم
اصلا سعی میکنم زیاد ندم خونشون رسمی باشیم
ولی شوهرم روزی صدبار میره اونجا اصلا نمیشه جلوشو گرفت
هر چی هم بگن نمیگه که دخالته میگه عجیبه نیستن خیرمونو میخوان یا مسخره کنن باهاشون میخنده میگه راحتن شوخیه
بعد یه دو سه بار مجبور شدیم بریم خونه خواهرشوهر متاهلم تنها که شدیم هر هر میخندید پفیوز میگفت من زرنگی و فلان تو تنبلی کندی شوهرم هم همراهی میکرد تا آخر شب مخ منو میخوردن نصیحت و مسخره کل ول میکردن باهام
آخرش تو تنهایی به شوهرم گفتم شما منو مسخره میکنید ناراحت میشم دیگه تکرارش نکنید
اونم از سر لج رفت بهش گفت
الان یه مدته چم چپ نکاه میکنه ولی یکم آدم شد
بعد من پیش همین میگفتم فرشامونو بدیم قالیشویی
زر زد که مگه خودت چیکار میکنی دوتاست بشور
حالا رفت تو مخ شوهرم که زشته بده قالیشویی
یا مجرده منو مسخره میکرده میگفته یجور راه میره بچگونه و انگار داره میرقصه
کاش بمیرن همگی