سلام مامانا خوبین
قبلا یه بار تعریف کردم اولین شبی که فندوقمو بغلش کردم
انقدر ناز میومد بغلم تا راحت بخوابه عین کوالا میچسبید بهم
حتی الانم قصه کوچولو بودنشو براش تعریف میکنم کلی کیف میکنیم باهم الان فندوقم ۴ سالشه
من ساعت ۹ شب زایمان کردم( طبیعی) ب شدت خسته و خوابالو بودم انگار این ۹ ماه بیخوابی و بدویاری یهو تموم شد و من خوابم میومد میخواستم تلافی این مدت رو دربیارم
فندوق خانمم یه دختر پشمالو کوچولو ریزه میزه بود عین شوهرم فقط صد برابر کوچیکش کرده بودن یه عالمه مو داشت یعنی موهای سرش و پیشیونی و ابروهاش یکی بود از سیبیلاش نگم براتون خداروشکر موهای صورتش ریخت 😅همش عین این کولاها میخواست بیاد بغلم بخوابه مامانمم از ترس اینکه از تختم بیفته و منم یکم بخوابم مدام میومد برش میداشت میزاشتش تو تخت خودش ولی آنی بیدار میشد و گریه که من مامان خوشگلمو میخوام دوباره میومد پیش من به همون سرعت هم ساکت میشد کنارم
آخی هنوزم که هنوزه با اینکه هم قد خودم شده 😂😁 نصفه شب میاد رو دستم میخوابه
به این فکر میکردم چطوری این نی نی کوچولوها مامانشون رو میشناسن وکنارش آروم میگیرن😍🤩
الهی قربونشون برم 🥰
الان موهاش ماشاله خیلی پرپشت و مشکیه خودشم کلی بامزست و شیرین زبون
یه بار همین تازگی جلوی آینه داشت خودشو نگاه میکرد یهو بهم گفت وای مامان مگه چی خوردم سیبیل درآوردم🤭 🥰قربون سیبیلاش برم من که با سیبیلاشم کلی نازه و تودل برو😅😅😅🥰🥰🥰