منم اوایل سکوت میکردم
بعد میومدم خونه یه روز به خود میپیچیدم و حرص میخوردم
بعد آخرش نمیتونستم شب که شوهرم از کار میومد
اعتراض میکردم که خونواده ات این جور گفتن من ناراحت شدم
حتی توهین هم نمیکردم بهشون ولی شوهرم جوش میاورد و
دفاع از خانواده و دعوامون میشد و تا صبح گریه میکردم
الان بعد ۵ سال کلی ناراحتی اعصاب و معده و قند لب مرز و اینا گرفتم یه شب نشستم فکر کردم چرا ما باید بسوزیم
اونا باید تاوان بدن
و من هم دختر قوی نیستم که رد بشم از هر مساله ای
الان حدود یک ساله چرندیاتشون رو همون وقت به مدل خودشون جواب میدم و از مسائل ریز میگدرم
و دقیقا همون جور که برخورد میکنن باهاشون برخورد میکنم
خیلی راحت شدم و اعصابم آرومه و روابطم با شوهر سر خونواده اش خیلی بهتره ولی خب بحثهای خودمون رو داریم