اژ ساعت ۱ تا ۳ صبح هی مفت مامان بغل و بغلش نکردم چون واقعا جون نداشتم دیگه با راه رفتن بخوابونمش باباشم هصبی هست بچه هی میرفت دورش اونم میخواست بخوابه رفت تو یه اتاق دسگه در رو بست بچم نیم ساعت میزد توی در میگفت بابا
اخر سرم من خواب رفتم و نفهمیدم کی بچم خوابید😢خیلی عذاب وجدان دارم بچم اینقد عصبی شده بود میزد تو سر خودش و هی پتوش رو میجوید منم خیلی خسته بودم دراز کشیده بودم واقعا عصبی بودم و نتونستم بغلش کنم با عصبانیت باهاش حرف میزدم پستونکش رو با عصبانیت میچپوندم تو دهنش پتوش رو از دستش کشیدم خیلی ناراحتم الانم هنوز بیدار نشده و برای اولین باز کل شب زو واسه شیر بیداز نشده یعنی حالش خوبه؟قهر کرده باهام؟بچم خل نشه بع خاطر این فشار روحی ای که بهش اومد
من و باباش رفتسم خوابیدسم هرکدوم یه طرفی و خونه هم تا یک بود خودش تنها موند هرچی هم اومد سراغ ما محلش ندادیم و دعواش کردیم خیلی ناراحتم اولین بار بود اینکارو کردم واقعا خسته بودم