حق تنها جایی رفتن ندارم مگه اینک ننش همرام باشه یا خودش.
خونه مامان بزرگم نمیزاره چون از قبل کینه داره ازش.اجازه تنهایی جایی رفتن نمیده مثلا باشگاه و ...کلاس.حق ادامه تحصیل و شاغل بودنم نداد.میخوام مث خودش رفتار کنم.چیکار کنم؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
شازرده کوچولو یه گل قشنگ توی کهکشون دل تنگته❤️🩹 شازده کوچولو دنیابی رحمه، این زمین پر از غصه و درده💔 دلامون تنگه دستامون سنگه همه حرفامون بازی ورنگه.. وقتی که داشتی میرفتی، جانم به پیراهنت گیر کرده بود :)درست نزدیک اون پارک ـ. بعدازاون چیزی درمن شکست و مردم..دیگه هیچی برام مهم نیست حتی پامو از پتو درمیارم، بذار جن پامو بخوره دیگه کیک شکلاتی نمیخورم دیگه شکولات دوسندارم آبمیوه انبه رو ترک کردم... توخدای روی زمینم بودی همیشه عاشق اون ذهنیتی ک ازت داشتم میمونم،،، هرچند تو بد کلاهی سرم گذاشتی.... حلالت میکنم امامیسپارمت بخدا.. من بگزرمم خدا از حق بندش نمیگذره.. خداحافظ ای عشق قدیمی... مثل من کسی شبیهت نمیشه مثل من کسی رفیقت نمیشه.... جای من وسط قلب توبوده قلب من خونه امن توبوده.. خداحافظت عشق قدیمی، خداحافظت همدم شبهام، خداحافظ ماه قشنگم، خاطراتتو میبرم همرام مینویسمشون توی شعرام....مینویسم اسم تو رو روسینم تو رو بازتورویامیبینم......
من بودم نمیموندم تو زندگی ای که عمرم قراره تباه شه
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی