با ی شروع غم انگیز بود من گوشیمو دزدیده بودنو خیلی ناراحت بودم میخواستم دوباره کار کنم ک اگهی ی هلدینگو دیدمو پیام دادمو فرداش رفتم اونجا ..
وارد دفتر کار شدمو دیدم چقدر قشنگه اونجا ی اقای پشت میز بودو کل دفتر خالی بود ی پسر ۳۰و خورده ای بود قیافه ی جدی داشت در کل بد نبودولی..اصلا انرژی مثبتی نداشت
حرف زدو اخر احرفاش خیلی رکوروراست گف بیا باهم باشیم سه بار گفتم ن و بار سوم گفتم ببینم چی پیش میاد
فرداشب رفتم دفتر ب گفته خودش ساعت ۹
همون شب رابطه داشتیم ولی بدون دخول
من نمیدونستم کیم؟
کجام ؟چیکار کردم؟من هرزه بودم ؟چرا این کارو کردم ..
رابطه شروع شد ..
چند روز گذشت و بعد من راضی شدم ک دخول انجام بده
درد داشت
از شدت استرس پریود شدم
چند روز بعدبه طرز وحشت ناکی معده درد گرفتم
هیچی نمیخوردم
اون روزا گذشت کم کمو بهتر شدم
اون میگفت همه دوستاتو حذف کن و بیرون نرو
از اول پیش خودم میگفتم فقط ازش میکشمو میرم
بعد ولی اخلاقای بدو بدترش شروع شد
ی روز ک پریود بودم. نمیتونستم رابطه باهاش داشته باشم و اشک میریختم اون وقتی گریمو دید گف ؛
اه. ی کارم بلد نیستی بکنی و بلند شد رفت
من گیج بودم
من چی بودم
من..
مغزم کار نکردو سریع فرار کردم
رفتم بیرونو اون زنگ زد مامانمو از من بد میگفت مامانه منم جوابشو داده بود
رفتم خونه مامانم گف ؛
نرو اونجا ،دیگه نرو. اونجا
بعد چند رو دوباره بهم برگشتیم اوضاع بد بود ولی من تحمل میکردم ی خونه جور شده بودو اونم بدش نمیومد بریم زیر ی سقف
عید رفتیم تو اون خونه ،الان تو همون خونم
——
چند بار ازش پیامای نامربوط ب زنا دیدم ی سریا کاری بود و دوستی ی سری امو فقط دوستی و ،،و،،،و،،،
آدم لجنی بود ی لجن مهربون
ی لجن بود ک رنگش خیلی تیره نبود ولی اخر لنج بود
خیلی هیز بود ،میترسیدم ی جایی برم ک باهاش ک تعداد زناش بیشتر از مرداش باشن ،خسته شدم
از نگاه
از حرف
از خودبینی
از خود بزرگ بینی
چقدر ی ادم میتونه از خودش تعریف کنه؟؟
چقدر خودشیفته؟
مادرم کو؟پدرم؟دوسشون داشتم
خیلی فوش میداد بهشون خیلی خیلی
من تنها بودم ،میون اون همه حرفایی ک میزد
هرزگی هایی ک میکرد
فوش هایی ک میداد
کتک هایی میزد
من تنها بودم
گریه میکردم
خیلی گریه میکردم
اونم از گریه هام خسته بود
میدید درد دارم ولی براش مهم نبود
اون فقط ی ربات میخواست
ی ربات خندون و زیبا ک هرچی گف اطاعت کنه
و هرکاری کرد به رو نیاره ..
ربات بودم من ؟زن بودم من؟
عین عروسک ی گوشه خونه مینشتم تا بیاد
درو قفل میکرد ک من بیرون نرم ولی دلیل میورد ..
نمیزاشت حتی یکبار برم بیرون
نمیزاشت …
حالا من موندمو ی بغض گنده تو گلوم ی حس ک انگار تو ی عروسکی باید خوشگلو خندون باشی تحت هر شرایطی …