یه دورانی بود وقتی از خونه اشون می خواستیم بریم جایی ، خواهرشوهرن که اون زمان مجرد بود می رفت جلو می نشست، اون موقع ها فکر می کردم مهم نیست ولی بعد می دیدم تو راه ، اختیار همه چیز به دست می گیره ، مثلا حالا اول بریم خونه فلانی ، حالا اینجا رو دور بزن ، حالا برو اینجا پارک کن ، ... تو حرف زدن هم کنار شوهرم خودش و مادرش بحث دست می گرفتند و من انگار اون پشت محو می شدم!
گذشت تا این تحفه شوهر کرد و دیروز همین طوری شوهرم گفت بریم دم راه یه سر بهش بزنیم گفتم باشه (کلا اینها عادتشون بود همیشه سر زده خونه من می امدند)، رفتیم دیدیم نیستند ، زنگ زدیم گفتند نزدیک خونه هستند الان می رسن ، ماشین که آمد دیدم خواهرشوهرش جلو نشسته و اونم عقب ، یه لحظه بی اختیار خنده ام گرفت! که این دنیا می گرده تا هر کاری کردی به سرت بیاره!
شاید بگین حالا کار خاصی نمی کرده ، خواستم بگم این یک هزارم از کارهای بدش بود دلم می خواد بقیه اذیت هایی که به من کرد، خدا به سرش بیاره!