ماجراش اینجاست که زن دایی ام عاشق دایی بزرگه ام بوده و میخواسته به زور زن دومش بشه دایی بزرگم میگه زشته و فلان میگه نمی توونم تحمل کنم دوری ات رو دیگه اونم مجبور میکنه برادرش رو اینو بگیره
مادرم میگفت تو عروسی ؛دایی کوچیکه همش گریه میکرده میگفته خودشون بریدن و دوختن منو این وسط ادم حساب نکردند
هنوز که هنوزه میگه من بچه بودم میاستی بگم با دختره لاس هاتون رو زدید انداختیش به من
خب سنش کم بوده و خیلی احترام داری میکرده
الان هم احترام زنش رو داره امااااا دلش از دست داداش بزرگه خونه