بابامو بلاخره اومدن بردن کمپ😭دلم کبابه براش دست و پام شل شدن 😭😭😭

رفتم سرگرمش کردم یکساعت پیشش نشستم شام خورد حتی مواد هم رفت کشید اومد فول شارژ شد باهام صحبت میکرد از گذشته می‌گفت چقدر حرف زدیم چقدر

من با شوهرم هماهنگ کرده بودم ( از ی شهر بزرگتر ک با شهر خودمون دوساعت فاصلشه اومدن بردنش) نه سروصدا کرد نه دادبیداد نه فحاشی هیچی خیلی آروم بدون حرف رفت نشست تو ماشین .. همونموقع دستوپام شروع کردن به لرزیدن افتادم گریه کردم آتیش گرفتم براش برا مظلومیتش برا نگاه آخرش خیلی دلتنگش شدم.😭دیگه مجبور بودم ببرمش مواد بد میکشید داغون نابود شده بود.روحی و جسمی....توروخدا دعاکنید براش خوب بشه اسم نه سایه پدر بالا سرم باشه😭😭😭