اما ورژن دیگری از من اومد بالا که اصلا دوستش نداشتم…
این ورژن این بود:
کنکاش کردم و فهمیدم این خانم در چه شرایطی خاصی هست و دیدم قبلا سابقه سقط داشته …
الان بارداری پرخطری را هم داره پشت سر میذاره …
انگار که ۱۱ ساله بچه دار نشده اگه درست فهمیده باشم…تحت فشار زیادی هست چون نمیتونه در مهمونی خانوادگی کمک نکنه و باید بره تو مهمونی خم و راست بشه ولی چون سابقه سقط داشت، نمیخواست به دیگران بگه باردارم که دیگران ازش انتظار نداشته باشند…
اولین چیزی که به ذهنم رسید می دونین چی بود؟
تو ذهنم لایق بچه داشتن ندیدمش!!!
این بدترین حس دنیا برای مهشیدی بود که رشد کرده بود و از نفرت و کینه و اینها مدتها بود جدا شده بود…
بدتر اینکه به خدا گفتم: این آدم بچه نباید داشته باشه با این اخلاق و تربیت زشتش..
روز شنبه رفتم سر کار و حقیقتا حسم خوب نبود، مشورت کردم با دوستان عاقلم در مورد حسم …
متوجه شدم که من “آدم” هستم و خیلی دارم به خودم سخت میگیرم و اینکه در درونم از ادمی حس بد گرفتم کاملا طبیعی هست…
و فهمیدم دلیلی نداره بی ادبی آدم ها باعث “هیچ چیزی” نشه در جهان هستی! یعنی بی ادبی این آدم بلاخره یه جایی چیزی را در کائنات به هم میریزه و این انرژی کار بد آدمهاست…
بی ادبی تاوان داره…
تاوان بی ادبی و بی حرمتی این هستش که طرف حسابت خدا باید باشه و فردی که بهش بی ادبی کردی میتونه به خداوند شاکی بشه و دودش حتما تو چشمت میره…
اما من موضوعم این بود که چرا این بی ادبی، باعث شد برم و جای خدا بشم؟
سپردن به بالا سری کفایت نمیکنه؟
این ورژنی که چون یه نفر بهت بد کرد، تو بری و زندگی اش را ببینی و بعد جای خدا باشی و بگیی خوبش شده، این ورژن را دوست نداشتم…
دیدم بلوغ رفتاری ام خیلی خوب بود…من بدون خشم با طرف صحبت کرده بودم … عصبانی نشده بودم… ادب در برابر بی ادبی خیلی کار بزرگی بود و من به راحتی انجامش داده بودم …
خب چون من از این حرفا ناراحت نمی شم …
اما در درون خودم خدایی کرده بودم…سپردن را یادم رفته بود …
من این ورژن خودم را بغل کردم و حالم خوب شد…