بابام شغلش تو دریا هست بعد میگه
ی شب ک چند نفری داشتیم تفریحی صید میکردیم
یهو ی نور خیلی زیادی چشممونو زد انگار هرچی میخواستن نگاه کنن ببینن چی هست اصلا نمیتونستن چشماشون رو باز کنن بعد میگه کم کم دور شدن و ما تونستیم ی چیزایی رو ببینیم میگه ی بشقاب پرنده بود خیلیم بزرگ بود ب سرعت داشتن دور میشدن انگار ترسیده بودن و اونارو دیده بودن آخه اینا هم نور داشتن