۲۳ روز مونده به تولد دوسالگیش خیلی به شیر وابسته بود منم از دیروز گرفتمش خیلی بچم ارومه هرچی میگم گوش میکنه یادش میره میاد میگه نم نم بعد یادش میوفته نمیدم از نصف راه برمیگرده میره
خیلی دلم براش میسوزه خودم ک مریض شدم دارم میمیرم نمیتونم از سینه درد بمونم
خیلی ازهم دورشدیم امروز کلا خوابیدم نتونستم بهش برسم خواهرم بهش میرسه با اون سرگرمه انگار من نیستم دارم دق میکنم
بغلمم نمیتونم بگیرمش بخاطر درد سینم
حالم افتضاحه کلی گریه کردم چه خاکی تو سرم بریزم