میدونم که اکثرا همه درگیر آماده کردن کوچولوها و نوجوون هاتون برای شروع مدارس هستین...
منم امشب با همسرم نشستیم دو تایی رو تمام وسایل و لوازم تحریرای دخترم که امسال میره پیش دبستان برچسب اسم زدیم...
هر دو مون حال عجیبی داشتیم...
هم ذوق زده بودیم هم گاهی بغض میکردیم...
باورمون نمیشد اون دختر کوچولویی که یه روز اندازه یه فندق بوده الان اینقدر بزرگ شده که قراره بره مدرسه...
شب قشنگی بود، پر از حس خوشحالی و دلتنگی...
بالاخره کارمون تموم شد و برای اینکه خستگی کار از تنمون در بره نشستیم با هم یه چای دو نفره خوردیم...
اینم از آخرین شب تابستونی ما...
شب شما هم بخیر...