الان یه پست تو اینستا دیدم درمورد اولین حمام بعد از زایمان چه احساسی داشتین کامنتای مامانا خیلی جالب بود یکی بچه اش رو اصلا ب خونه نیوورده بود و یکی دیگه فقط از همراهی خواهرش یا مادرش تشکر میکرد یکی ب خودش افتخار میکرد ک بعد از اونهمه درد بچه اش رو صحیح و سلامت بغل گرفته بود....
و اما تجربه خودم خیلی خوب نبود
یه هفته قبل زایمان مامانم از شهرستان با مشکل قلبی بلند شد اومد پیشم و اون روزا شوهرام بدترین واکنشها رو نسبت ب مامانم داشت هی سکوت کردم و چون هفته های اخر بود حرص خوردم
امان از وقتی ک زاییدم از همون لحظه ای ک رو تخت گفتن بشبن و بعدش پاشو راه برو افسردگی سراغم اومد رو رفتارهای شوهرم فوکوس کردم و دیدم چقد ب مامانم بی احترامی میکنه خودم شیر نداشتم و بچه گشنه میموند
فقط اشک میریختم
وقتی پاشدم از تخت راه برم لباسی کتنم بود پشتش باز بود من گفتم کمکی نمیخام خودم پا میشم مامانم رفته بود دنبال آبجوش در اتاقمون باز بود یهویی چنتا همراه بیمار از در اتاقمون رد شدن و اصلا ب اتاق ما نگا نکردن ولی شوهرم همونجا با صدای بلند هزارتا فحش نثار مامانم کرد ک چرا درو باز گذاشته
یا وقتی ک مرخص شدیم با بچه و یه عالمه وسایل و مامانم و خواهرم از آسانسور بیمارستان اومدیم پایین دیدیم شوهرم غیبش زده
نگو اقا ماشین نیوورده بود و رفته بود دنبال ماشین دربستی تا بیاره دم بیمارستان
حالا فاصله خونه تا بیمارستان با ماشین ۵ دقیقه بود اونم تو شهر بزرگی مث تهران با شکم پاره ده دیقه وایسادیم تا اقا اومد....
خلاصه از این قبیل رفتاراا خیلی خیلی داشت وقتی برای اولین بار بعد زایمان رفتم حموم
فقط نشستم رو صندلی و مدام گریه میکردم
شیر آب باز بود و اشکام پایین میریخت
تصمیم گرفتم ب مامانم زودتر بگم برگرده شهرستان تا بیشتر از این اذیت نشه
هیچوقت شوهرمو نمیبخشم
اون روزا تموم شد ولی افسردگی بعد زایمانم ب لطف رفتارهاش تا ماه ها باهام موند