مرا در سینه دردی هست، جانسوز
عذابی دردناک و استخوان سوز
چنان دردی که درمانی ندارد
چنان رنجی که پایانی ندارد
نه با یاران توانش باز گفتن
نه در دل می توان آنرا نهفتن
چنین دردی به کس کی می توان گفت؟
ز دستش تا سحر کی می توان خفت؟
اگر آنرا به یاری باز گویم
شوم خار و بریزد آبرویم
وگر پنهان کنم در سینه آن را
شرارش می کند فرسوده جان را
چو میریزد بیانش آبرویم
بوَد چون استخوانی در گلویم
مرا باکی ز سوز استخوان نیست
ولی بی آبرو کی میتوان زیست؟
ندارم چاره ای ، باید بسوزم
دهان از شرح غم باید بدوزم
کشم زجر و فروبندم لبم را
بدین سان سر کنم روز و شبم را