سلام من یه رمان خونده بودم خیلی خوب بود
رمان اربابی بود که پسرارباب و دختره همدیگر رو میخوان دختره مادر بزرگ و پدربزرگش زندگی میکنه میاد روستا پیش خانواده خانواده ارباب میان خاستگاری دختره فکر میکنه برای پسره اومده بودن جواب بله رو میده بعد میفهمه که لابای پسره بوده اینا که خیلی بعد مشکل واسشون میش میاد فک. کنم اسم پسره هم راستین بود