مادرم کارمند بود اونم شهردیگه ...
بابامم کارش خارج از شهربود ...
من از شیرخوارگی مهدبودم یا دست این واون ک منتش تا ابد هست هرچند پول میگرفتن خیلی روزا گشنه و تشنه ازمهد یا مدرسه میومدم منتظر میموندم ساعتها تا مامانم برسه خیلی وقتا پشت در میموندم ساعتها
بعدشم ک میومد خسته کوفته غر زدناااااااا باید میخوابید هیچوقتتتت ناهار گرم نبود هیچوقت وقت نداشت دیکته بگه هیچوقت نتونست بیاد مدرسه هیچوقت نشد صبحونه بده ب ما بعدشم فشارهای کاریش و رو سر ما خالی میکرد چقد تنهایی کشیدیم
بعدش من مهد بودم ک یکی دیگه ب دنیا اومد حالا باید واسه اون مادری میکردم باخودم میبردم مهد بدمیگردوندم یکم بعد باید میرفتم اونو میبردم مدرسه بعدخودم میرفتم مدرسه بعد برش میگردوندم بعد گشنه وتشنه باهم میموندیم تا چندساعت ک یکی برسه تمام سالهای مدرسه تموم شد اما هیچوقت هیچکس در و ب روی من بازنکرد هیچوقت وقتی برمیگشتم بوی غذا گرم توخونه نمیومد خونه مرتب ندیدیم
حالا توشرایطی ام ک باید کارکنم دوتا بچه دارم ک خیلی کوچیکن
عذاب وجدان دیوونم میکنه که اگه برم سرکار درحق بچه هام کوتاهی کردم نکنه بیان خونه و دیوارای سردخونه بدون بوی غذا بدون اغوش مادر .... فکراینکه بچه هام بیان خونه و حتی من نباشم ک در و روشون باز کنم حالم و بدمیکنه من وداداشم ازهمون روزای بچگی و سردی خونه افسردگی گرفتیم وهیج امیدوانگیزه وهدفی نداریم