صبح ساعت۷.۳۰، از طرف پسرم به بابام پیام دادم تولدت مبارک بابا عباس❤
و حدود دوساعت بعد، مامان نگرانمو فرستادم استخر و اطمینان دادم تا ده روز دیگه بچه نمیاد!
اومدم رو تخت بخوابم که یهو...
زنگیدم زنداداش و هماهنگ کردیم برا بیمارستان. دکترم مستقیم زنگید به من که کیسه آب پاره شده بیام سزارین؟
منم خیلی لجبازانه گفتم نخیر تا نصفه شب یا فردام بشه صبر میکنم فقط طبیعی.
دردها شروع میشد ولی هیچ تغییری تو فازم ایجاد نمیشد.
کم کم دردها شدیدو شدیدتر شد که یهو دیدم دارن آمادم میکنن برا عمل.
دکترم اومد بالاسرم و گفت نمیتونم ریسک کنم شاید بچه مدفوع کنه.
(تو این بین دکترم شوهرمو صدا کرد گفت دلداریش بده قبل عمل ، هول کرده بود اومد بالاسرم گفت سلام خوبی؟🤣🤣)
دقیقا لحظه تزریق بی حسی آخرین درد طبیعی رو هم کشیدم و چندلحظه بعد،
محمدعلی با صورت نسبتا سیاه و بیصدا رو گذاشتن رو صورتم. چند لحظه یا دقیقه طول کشید تا گریه کرد.(ده روز بعد منشی دکترم گفت بچه مدفوع کرده و تو شرایط بحرانی بود بهت نگفتیم مضطرب نشی)
خلاصه که به همین سادگی محمدعلی ساعت۷.۳۰شب شخصا به باباعباسش تبریک تولد گفت و با هم تو یه روز دنیا اومدن.
هنوزم هربار به پسرم نگاه میکنم همون لحظه ای که چهره سیاهشو چسبوندن به صورتم میاد جلو چشمام.😊