مدتی بود که جاسازشون پیدا کرده بودم
اما همیشه دور و برش شلوغ بود
بعد از مدتا یه فرصت پیدا کردم پدر و مادر خونه رفتن از خونه بیرون
یه گوشه از اتاق منتظر بودم و خودم مشغول کرده بودم
یه خوره تو مغزم افتاده بود هی میگفت برش دار برش دار
پسر بزرگه داشت درس میخوند
ولی پسر کوچیکه بیرون تو پذیرایی بود
وقتی رفت دسشویی سر پریدم بیرون