اگه بخوام بگم چی شده خیلی طولانیه ولی چی ها بر ما گذشت
من ۲۵ سالم بود که فهمیدم مادرم تومور داره
دانشجو بودم و شاغل
یک روز درمیون میرفتم خونه مامانم
چند ماه بعد فهمیدم حامله ام تا ماه پنجم بارداری هرجور بود رفتم سرکار ولی نشد استعفا دادم بعد اون با خواهرم ی روز درمیون میرفتیم .
من اون وسط ترم آخر دانشگاهم رفتم و دقیقا فردای آخرین کلاسم زایمان کردم
خواهرم فقط بود کنارم روز سوم زایمان مجبور شدم پاشم بازم بعدش میرفتم پیش مادرم این اوضاع ادامه داشت تا دو ماه پیش که دخترم ۱۷ ماهش بود
من جشن ده روزگی دخترم و گرفتم اهنگ نذاشتم خونه مامانم گرفتم دندونی شو یبار خانه مامانم یبار خونه خودم تولدش هم همینطور
مامانم ۳۰ زوزه که فوت کرده و ندارمش
بگم چقد گریه کردم تو این دو سال ونیم حد نداره
ولی اون بچه رو ما بدنیا آوردیم قرار نیست همه چیزو فدا کنیم