من بیشتر بخاطر شرایط روحیم اذیت شدم همسرم یه شهر دیگه کار میکرد تنها بودم خونم پله داشت خیلی اذیت شدم استراحت مطلق بودم ولی میرفتم خودم خرید تره بار فک کن با اون شکم و کلی وسایل همه رو بار میزدم بالا اینقدر من ذله شدم الان واقعا
بزور خودمو کنترل میکنم اعصابم بشدت ضعیف شده
بماند بچم دنیا اومد خفه شد ۳روز بستری منم از حرص شیر نداشتم برگشتم خونه تک و تنها با درد رفتم بالا.....فقد اشک میریختم.....کلا خیلی داستان داشتم با این بچم من خودم میدونستم اذیت میشم میدونستم تنهایی باید جر همه چیو بکشم ولی متاسفانه دخترم داشت آسیب میدید تنهایی همسرمم بچه میخاست الان دیگه خودشون دیدن این همه سختی کشیدیم و شرایط عوض شده میگن دیگه بچه بی بچه
بچه خوبه بشرطیکه کمکی باشه من چون خونه قبلی پیش مامانم بود واقعا بزرگ شدن دخترم ندیدم از بس پیششون بود و مراقبش بودن ولی سر این بچه واقعا داغون شدم
روحی روانی جسمی الان یه آشپزی کنم چسبیده بهم دسشویی چسبیده بهم بزور کارامو میکنم ب جایی رسیدم میگم رحمم بکنم دیگه بچه بی بچه