یک هفته هست مشغول به کار شدم توی یه پلاسکو کوچیک
صاحب مغازه همسن شوهرمه.
صبح برام کیک آبمیوه میمیخره برا صبحانه
یه بار هم ظهر دوتا بستنی خرید گفت بخور
دیروزم نوشابه خرید نصفشو ریخت تو لیوان داد بهم
گفتمش من معذب میشم شما برام خوراکی بخرین.میگه نمیشه که من بخورم شما بمونی نگاه کنی
امروز هم میخواستم برم شنا گفتمش از این دماغ گیرا دارین؟گفت نه
یه ربع بعد رفت یه دونه برام خرید گفتم پولش چقدر شد میگه حرفشو نزن