من و شوهرم مجازی آشنا شدیم و اولین دوستپسرم بود
همون اول اومد با مامانم حرف زد که ما قصدمون ازدواجه توروخدا بذارین همو ببینیم مامانم قبول کرد با بدبختی
یواشکی بابام که میرفت سرکار من بعدش میپریدم بیرون و میرفتیم
خانواده شوهرم راضی نبودن ما رفتیم یواشکی حلقه نامزدی خریدیم و نامزد کردیم و اینقد مقاومت کردیم تا بلاخره بهم رسیدیم و من عاشقشم هرروز بیشتر از دیروز