وای منم ۹ سال با مادر شوهر توی یه ساختمون بودم
الان ک گفتی یاد اونروزا افتادم،اوایلش برام مهم بود ک ناراحت نشه یا اینکه عکس العمل بدی نشون نده
اما بعد از یه مدت برام هیچ مهم نبود ،هر بار با مهمونای خودم
دعوتش میکردم میومد بالا ،آبرومو میبرد جلوشون با شکمبارگیاش و قاشق شمردناش
هر وقتم دعوتش نمیکردم ، واکنشای بد میداد و پسرشو پر میکرد
یبار دعوتش نکردم ،فرداش ک حموم بودم پمپ آبو از برق کشیده بود
۵ ساعت موندم حموم،دقیقا نزدیک اومدن شوهرم پمپ آبو زد
بعد از اون دیگه برام مهم نبود ناراحت میشه یا ن
همش با خنده و لبخند حرصشو درمیاوردم
خیلی اذیتم کرد توی اون ۹ سال وای🤦🏼♀️