زنگ زده مامان بزرگم بیاد غذای مارو گرم کنه انگار من بچم نمیتونه ب اینا غذا بدم خودش زنش مامانم یعنی پا میشن میرن سرکار ۸ صبح میرن ۱۲ شب بر میگردن
پسرش پیش من غذا فده بهش کوفت بده درد بده ببرش دشویی انگار بچه من من ب دنیاش آوردم بعد اخرش برمیگرده میگ تو تو خونه هیچکاری نمیکنی فق میخوری میخوای میرینی اینو صد بار گفته پس بچه اش پیش یکی دیگ بزاراگ من کاری نمیکنم
بهشون میگ پول بدید میگن ما پول نداریم حقوق نداریم