بخوام خلاصه بگم ماچهارسال دوست بودیم پسر بدی نبود اونقد اما ادم گیر و رومخ و بشدت مغرور یعنی بحثی میکردم مقصر من بودم دهنم صاف میشد چون فامیلم بود یسری دعوا ها همیشه سراین مساله داشتیم خلاصه بگذریم بعد چهارسال ی روز ک بیرون بودیم سرمامانش بحثمون شد و من خیلی جدی کات کردم اونم فک میکرد مثل همیشه بیادسمتم و قبولش میکنم گذشت روزا هفته ها پیام زنگ پیام زنگ خودش دوستاش ب من ورفیقام اما دیگ ب هیچ وجه برنگشتم چشمام بازشدع بود انگار
هیچی باگذشت 7سال ازطرف یکی ب گوشم رسید ک مامانش گفته دل پسرم هنوز بافلانیه عکساشو داره رولبتاپش هنوز عکس اونه و فراموشش نکرده منم تازه باهمسرم اشناشده بودم این اومد شمال منو همسرم بیرون بودیم دست تو دست این عن اقا یهو مارو دید انگار دستاش یخ زد ی لحظه قلبش وایساد همینجوری کپ کرده موند مارو نگاه کردن هیچی بعد چن وقت ماازدواج کردیم واونم دقیقا شیش ماه بعد من ازدواج کرد
یجوریه ک خاک پای همسرمم نمیشه از هیچچچ نظر