بابام ۱۸ روز توی،کما بود
ما خواب بودیم
پسردایی احمقم ساعت چهار صبح زنگ زد خونمون
مامانم گوشی رو برداشت
دید خوابیم گفت حال و احوال میخواستم کنم
من شککردم زنگ زدم بیمارستان
گفتم اقای فلانی حالش چطوره
پرستاره گفت اقای فلانی مرحوم شدن
انقدر احمق بیشعور بود پسر داییم
نکنه داییم اینا گفته بودن صبح بشه بریم اینا صبحونه بخورن اروم اروم بگیم
این برداشته گوشی رو زنگ زده مردک ۵۰ سالش بود اون موقع عقل نداره چه جور خبر،بدن