دیشب مهمونی بود همه خاله هام دایی هام بودن دعوت خون مامان بزرگم منو خانوادمون رفته بودیم مادر بزرگم خونش خیلی بزرگ حیاط بزرگیه منو داداشم رفتیم تو حیاط روی یه میز چوبی بزرگ نشستیم دختر خاله هامو دایی هام زیادن حدود ۱۵ نفری بودن با ما ۱۷ نفر فقط دیشب هیچ کدوم از پسر خاله هام نیومده بودن به جز پسر دایم که همس داداشمه ۱۷ سالشه که اره یکم حرف زدیم شوخی کردیم که سر بحث داداشم پسر دایم باز شد اره درس میخونی فلان دیدم پسر دایم گفت من معدلم ۱۷ اومد داداشم گفت من ۱۸ اون گفت من قدم ۱۸۰ داداشم گفت من ۱۸۳ اره هر چی اون میگفت اینم یه چیزی میگفت دیدم اخرش پسر دایم گفت من زور مشتم قویه اره داداشمم گفت منم همینطور گفت پس خب بیا یه زور مشت دوستانه بزاریم اره زور مشت گزاشتن هعب اون میگفت چرا دستتو شل میگیری این میگفت چرا دستتو صاف نمیگیری اره😂
بعد دختر خالم که از همه دختر خاله هام بزرگتره ۲۴ سالشه گفت عقد دختر خاله پسر خاله رو تو رویا ها نوشتن که همه هار هار خندیدن طفلک داداشم از خجالت رفت 😂اره هر دوتاشون جوگیر شده بودن تا باشه ازین جوگیری ها