داداشم سه سالشع
مامانم نگه داری ازشو انداخته گردن من خودشو ظهرا میره خونه باباش یا داداشاش یا خواهراش….نصف شب میاد خونه
بچه رو هم میزاری برای من
ب خدا من از همه چیز افتادم بخاطر نکهداری از بچه حتی نمیتونم به خودم برسم حتی نمیتونم نمازامو سروقت بمونم….چون همش در حال کار کرذن یا نگهداری بچه هستم مامانمم یه روز غایب نمیشع از رفتن به خونه خاتواده اش
من برای اینا ناراحت نیستم که چرا به وظیفه من هستن من از این ناراحتم که تا تقی به توق میفته مامانم به زورم ک شده میندازه گردن من
همه کارای یه همسر و مادرو انداخته گردن من اشپزی میکنم از بچه نکهداری میکنم هم از خوار و برادرام هم از بابام بهشون غذا میدم لباسارو میندازم تو لباسشویی….خلاصه همه کارا گردن منه تو هجده سالگی از سنم بیشتر کار میکنم هنوز طعم بچگیو نچشیدم
الان داداشم سرما خورده و تبه مانانمم دیشب ساعت یک و نیم اومد خونه گفت سرده اسپیلت رو خاموش کنم مامانم هوا یه ذره خنک باشه میکه سرده
الان داداشم سرما خورده صبح از تو خواب بیدارم کرد و دعوام مرد تو فقط با گوشیت هستی بچم میریض شده انگار من عمدا مریضش کردم من از خودم دفاع کردم که من بد میکنم براتون بچه نکه میدارم یا من عمدا مریضش کردم…..
گفتتو هیچوقت خودتو ملامت نمیکنی بعد شروع مرد به طعنه زدن خدا دیده خانواده نامزدت از خودت بدترن😓خانواده نامزدم داداش و زن داداش مامانم هستن
خلاصه دیگه خق دفاع کردن از خودمو هم نباید داشته باشم
خسته شدم چکار کنم😭😭