سلام
روکی جون مگه شما خدایی ک فکر میکنی با این کارات میتونی دور از جون باعث مرگ کسی بشی یا از مرگ کسی جلو گیری کنی
همیشه دختر جسوری بودی برام
الان میبینم فقط ترسه ک احاطت کرده
ترس از تنهایی
ترس از ترد شدن
ترس از سرزنش کردن
ترس از عذاب وجدان
ترس از شکستن
شما با همه ی این ترسا ک برای خودت ساختی دیگه دشمن
نمیخوای خودت در حق خودت ب اندازه ی ارتش دشمنی
تفکراتت همه ناشی از ترسه شاید ب کودکیت برگرده
ولی ب احتمال زیاد تمام این ترسا ناشی از تفکر اطرافیانت هست
ک ب شیوه ی زیرکانه خودشون ملکه ذهنت کردن ک ب بهترین شکل ب هدف خودشون برسن
همین مراقبت از مادر عزیزتون ک ایشالا سالهای طولانی سایه اش بالای سرت باشه همگی موظف ب همکاری هستن چ بخوان مادر رو ببرن خونه خودشون چ بخوان بیان هفتگی پیش مادر باشن و صادقانه ب جای شما قبول وظیفه کنن ک برای شما هم کار راحتتر باشه
شما ناامید نیستید فقط و فقط بشدت خسته هستید ک روحتون دیگه تحمل این همه خستگی رو نداره در نهایت نتیجه میشه ناامیدی
ب خودت ی نگاه بنداز آیا کسی ضامن خوشبختی و مشکلاتت تا حالا بوده ک خودت رو ضامن حل و وصل مشکلات دیگران کردی؟
تا خودت نخواهی چیزی درست نمیشه
ی دوستی دارم بشدت دختر مهربان ،دلسوز و از خودگذشته ای هست
از بچگی با هم بزرگ شدیم ی نسبت فامیلی دور هم داریم
از همون بچگی جور زندگی همه ی خونواده و فامیلا رو میکشید حتی همسایه ها هم ازش کار میکشیدن با دل و جون انجام میداد
از کار خونه بگیر تا مراقبت از مریض و افراد مسن
ابتدایی بودیم تو کوچه بازی میکردیم صداش میکردن ک برو فلانی رو حموم کن .برو ال کن و بل کن
بزرگم شدیم همین بود غمخوار همه بود ولی کسی غمخوارش نبود حتی عزت و احترامش هم همیشه کمتر از همه بود
ازدواج کرد شوهر و فامیلای شوهر هم اضافه شدن برای شستن فرش و خونه تکونی بگیر تا هر چیزی ک ب ذهنت برسه ازش سواستفاده میشد
شوهر نامرد ب تمام معنا ک طی 14 سال زندگی دریغ از هزارتومان درآمد دریغ از ی ذره محبت، رفته بود جاییکه کارتوون خوابا بودن ی گوشه رو تمیز کرده بود و با ی بچه زندگی میکرد تازه شوهره خیانت هم میکرد
گاهی وقتها من بهش میگفتم بسه دیگه تا کی میخوای برای دیگران باشی تا کی میخوای این وضعیت رو ادامه بدی تا کی میخوای ب دیگران سواری بدی
میگفتم خدا هم دوست نداره اینقدر خفت و خواری بندش رو ببینه میگفت خدا هم منو نمیبینه
گفتم خدا میبینه خودت نمیبینی خدا میگه ببینم این بندم کی ب خودش میاد
کی متوجه میشه بنده ی منه نه برده ی بندم
مطمئن باش برای خودت احترام قائل بشی خدا هم راه رو برات باز میکنه
گوشش بدهکار نبود
تا اینکه بلاخره شوهرش با وضعیت خیلی بدی گذاشت و رفت
اولش خیلی ناراحت بود ولی گندی ک شوهرش زده بود روز ب روز آبرو ریزیش بیشتر میشد
بلاخره ی دفع قیام کرد طلاق غیرحضوری گرفت و جلوی تمام کسانی ک براشون برده بود و ازش سو استفاده میکردن ایستاد
قد کشید جلوی همه گفت منم حرمت و شخصیت دارم
منم انسانم
منم زندگی دارم
هیچ آدم سمی رو نپذیرفت
بطور معجزه وار زندگیش رو ب پیشرفته
از خونه کارتون خوابا اومد بیرون وام گرفت و ی خونه قابل تحمل اجاره کرد با پسرش شروع ب زندگی کرد رفت سر کار تحت پوشش کمیته رفت از کمیته 150 میلیون وام گرفت
50 میلیون وسیله خیاطی خرید 100 رو پیش خونه گذاشت و خونه رو بهتر کرد وسایل زندگی رو کم کم خرید والان هم گفت دنبال وام مستأجری میره ک اونم بگیره
منظور از گفتن این مثال این نیست که ب دیگران محبت نکنیم یا بی حرمتی کنیم
منظورم اینه ک
محبت هم مثل اقتصاد با هر چیز دیگه باید حد تعادل داشته باشه
و تا خودمون نخواهیم کسی نمیتونه ما رو تغییر بده