داستان پایین زندگی یکی از اقواممون هست
یه خانم خیلی مهربون ساده با مردی از یک شهر دیگه ازدواج میکنه
اسم خانم مطهره
آقا علی
البته هر دوشون فوت شدن
علی آقا از مال دنیا هیچی نداشت آروم آروم با دست فروشی و تلاش زیاد و صد البته قناعتهای زیاد خانمش یک مغازه خیلی کوچیک خریدن
وقتی مطهره بچه هاش بزرگ شدن و ازدواج کردن وضعیت مالی شون خیلی عالی شده بود
اما آقا خسیس بودن طوری که دختراش یواشکی از پول شوهراشون برای مادرشون لباس میخریدن
اون خانم هم خیلی ساده بود نه غر میزد نه ناله میکرد
آقا هم که یک دیکتاتور به تمام معنا بود
این آقا عشق پسر بود
و اولین بچه اش پسر بود
برای پسرش و عروس و نوهای پسری حسابی خرج میکرد
خونه داده بود
و به هر مناسبت برای عروسش کادو طلا میداده
مطهره خانم یکبار که رفته بوده خرید چون پول تاکسی نداشته توی بارون شدید پیاده برمیگرده خونه
همون میشه یه سرماخوردگی شدید
که دکترا گفتن ذات الریه کرده( سال ۱۳۷۰)
ایشون به همین راحتی فوت شدن
این موقع علی چند تا خونه و چند تا مغازه و کلی زمین داشت
چون شهر کوچیک بوده همه میدونستن فلانی که پولداره همسرش فوت کرده
یک خانم مطلقه که ۴ تا بچه داشت اینو میشنوه
خلاصه ایشون هر روز به یک بهوونه میره مغازه آقا
آقا اینجا ۶۰ ساله بود این خانم ۲۹ ساله
خلاصه اینقدر رفت و آمدهای این خانم ادامه داشت که آقا تصمیم گرفت با ایشون ازدواج کنه
خانم اولش خیلی با بچه ها و نوهای آقا مهربون بود
کم کم حسادتهای پسر علی آقا و نوه های پسریش گل کرد
هر روز جنگ و دعوا
علی اقل به خاطر اینکه صدای هر دو طرف رو بیاره پایین
به هر دو طرف رشوه میداد
هر چقدر خانم اولش بی زبون و مهربون بود
امان از دومی
ادامه 👇👇👇👇