سلام معصومه جان
خیلی خاطره گوییات خوبن من حتی از ریزترین نکاتشم تو زندگیم دارم استفاده میکنم.
ولی فکر کنم منم مثل جاریت باشم😆زندگیمو میگم خیلی دوست دارم شما یا دوستان نظرتونو بگید
ما تقریبا ۵ سال و خورده ای عروسی کردیم.نامزدی طولانی هم نداشتیم.
وقتی ازدواج کردم وضع پدرشوهرم خوب بود شوهرم ماشین داشت و تازه سر کار میرفت،کم سن نیستیم ولی شوهرم درس میخوند پولی جمع نکرده بود اصلا
اونا گفتن کل شیربها و خرج عروسیم میدیم با طلا و...(ما رسم داریم اینا رو پدر شوهر بده )
ولی فردای عروسی ماشینو گرفتن ازش به نام پدرشوهرم بود،پس انداز نداشت که هیچ تازه اون سالا ۲ تومن قرض داشت بعد عروسی دادیم.
شیربها نصفشو دادن بقیشم شوهرم وام گرفت خرید با یه ماشین پراید درب داغون که همون پراید شد نقطه پیشرفتمون.
خلاصه مادرشوهرمینا سر عروسی پدرمونو در آوردن که نداریم و ال وبل عروسی گرفتن با یه سرویس طلا دیگه هیچ طلایی نخریدن.
بعد گفتن باید بیای طبقه پایین ما بشینی،طبقه بالا پدرشوهرم و بالاترش یکی از خواهرشوهرام میشست
هر چی مخالفت کردیم گفتن باااااید بیاید وگرنه نه عروسی نمیگیریم و قطع رابطه و...
مجبوری رفتیم اونجا.خونه تمیزی بود ولی دو سال اونجا بودیم از دخالتهای مادرشوهر و سر صداهاشون که یه سره تو خونه ما بود و کار داشتن به رفت و آمد و خورد و خوراک و امروز خاله ات اومد خونتون فردا فلانی منو دعوت کن.
همه اینا رو با خوشی میگفتنا،به قولی با پنبه سر میبریدن،هر جا میرفتیم باید خبر میدادیم ما میریم فلان جا فلان ساعت میایم.اگر کاری پیش میومد یه ساعت دیر میرسیدیم انقدر زنگ میزدن.بهونشونم نگرانی بود
دیگه آخر سر سر یه موردشون با گریه به شوهرم گفتم تو رو خدا منو از اینجا ببر نه آرامشی دارم نه اصلا فکر میکنم شوهر کردم
یه هفته ای طلاهامو فروختمو هر چی پس انداز داشتیم و قرض کردیم شد ۱۰۰ تومن رفتیم مستاجری
خونمون یه خونه خوب تو محله خوبه ولی هر دفعه خب اجاره رو بالا میبره.ادامه داره