خب امروز میخوام از جاری ام براتون بنویسم
اول از خودم شروع کنم ،اون زمون که ازدواج کردم همسرم هیچ حمایت گری نداشت ❤️..همسرم موتورش رو فروخت برام سرویس طلا گرفت ♥️
پدرم وقتی سرویس طلا رو دید گفت ببر تعویض کن اینا طلای اجرت دار و نگین دار هستند 👌 فردا سر اگه خواستی خونه بگیری موقع فروش طلاهات خیلی ضرر میکنی .♥️
قبلا هم براتون نوشتم ، که همسرم گفت من دیگه روم نمیشه
تو با مادرم برو🌸
اون زمون به حرف همسرم با مادر همسرم رفتیم و طلاهایی که گرفته بودیم به طلا فروش دادیم 🌸
و مادر همسرم یه سرویس سبک و توخالی بو نصف قیمت طلاها گرفت
مابقی رو داد گردنبند گفت اینم مال خودم
امید به من بدهکار 🤦
در حالیکه هیچ بدهکاری نداشت همسرم بهش ♥️
فقط اینا عادت کرده بودن که پسر بره کار کنه جیب مادر و پدر و پر کنه 🙁
چون منم تازه یه هفته بود ازدواج کرده بودم نمی شناختمشون
که بعدها به کمک جاری بزرگم که خداوند هر جا باشه یارو یاورشون باشه و عاقبت بخیری فرزندانش رو ببین ♥️
وقتی فهمید مادر شوهرم طلاهارو فروخته نصفشو برای خودش برداشته ...برگشت
بهم گفت میدونی معصومه من وقتی عروس اینا شدم
شوهر تو یه پسر بچه ی هفت ... هشت ساله بود
که از اون موقع مادر و پدرش گذاشتند سر کار تا موقع رفتن به سربازی هر چی کار کرده آورده داده به مادر
میبینی هیچی نداره 👌 نه ماشینی ...نه خونه ای ...نه زمینی ...نه پولی پس اندازی ...به خاطر اینکه ازش گرفتند
خیلی ناراحت شدم گفتم عجب ...چه قدر در حق همسرم ظلم کرده بودند ❤️...اونجا بود فهمیدم که کارم خیلی خیلی سخت .
باید با اینا می جنگیدم ...اونم در حالیکه تو اون خونه باید چند سالی زندگی میکردم تا جمع و جور کنیم خودمون رو
این قضیه رو که فهمیدم روزها و ماه ها فکرم درگیر شد .
دستای همسرم رو که نگاه میکردم میدیم که خودش یه جون بیست و خورده ای ساله اس ♥️
ولی دستای زحمتکشش انگار شصت ساله ای🥺
خلاصه...چون عاشقانه زندگی ام رو دوست دارم ♥️
و همسرم رو بی نهایت دوست داشتم ♥️
گفتم من دیگه اجازه نمیدم ازش سو استفاده کنند
حداقل کار کنه ثمره اش رو ببینه
محکم و استوار ...پشت همسرم وایستادم ♥️
یادتون باشه بچه ها پشت یک مرد موفق شک نکن خانومش بود ♥️
الان که میبینی اینجای زندگیت جلویی و همسرت دارا هستش
شک نکن که لیاقت خودت بوده عزیزم ♥️
منم تا تونستم طلا گرفتم که پولی تو جیبش نمونه که بخوان براش نقشه بکشند یا طلب کنند 👌
خلاصه گذشت گذشت و من مورچه وار پول جمع میکردم و اندک اندک طلا می گرفتم
خیلی اندک تو فرض کن مثلا سالی سی گرم به زور
چیزهای خیلی خیلی سبک و پر قو
چرا مورچه وار .؟...چون همه ی بچه هایی که از اولش با من هستند اینجا میدونن که همسر من کاری نداشت
و ازدواجمون خورده بود به شش ماه دوم سال که بیکار بود 👌
که اون طلا های اندک رو هم با قالی که شب و روز میبافتم گرفته بودم ..
یه روز همین روز از روزهای مهر ماه بود
و در و پنجره ها دیگه بسته شده بودند
همسرم اومد گفت معصومه یه زمینی هست که طرف پول لازم میخواد بفروشه
اولش براتون بگم که یعنی اصلا فکرشو هم نمیتونستم تو سرم بگنجونم که من یه روز صاحب خونه بشم 🥺
خیلی فکر و خیال میکردم که خدایا خودت به زودی مارو صاحب خونه کن وما ازاینجا در بیاییم 🥺
ولی کارمون خیلی سخت بود ...حالا حالا ها کار داشتیم
خیلی ببخشید عذر میخوام میرفتم سرویس
میگفتم خدایا اندازه ی همین سرویس برام یه اتاق بده که مال خودمون باشه .....من راضی ام ازت خدا جون ❤️
هی ازش میخواستم و میخواستم
با همسرم میرفتیم بیرون چیزی نبود ...سوارش بشیم
وسیله ای نداشتیم ...
قدم که میزدیم ❤️دست تو دست
تصدقش بشم ❤️
میگفت یعنی خدا جونم تو این دنیای بی کرانت
اندازه دو تا قدم من ....یه جا نیست که بهمون بدی ؟🥺
ادامه دارد