داستان از اونور بوم افتادن سوپری؛
این سوپری رو همسرم از زمون قدیم ازش خرید میکرده
بهترین جای شهر واقع شده مغازه بزرگ و مربعی
دور میدون اصلی شهر
کنار این سوپر هم خونه پدری همین مرده هست
طبقه بالاشم یعنی بالای سوپری خونه این اقاست
خونه همسرم اینا رفت و امد داشتن اینا از قدیم
این اقا راحت ۶۵ سالش هست
همیشه دمپایی پاشه تابستون و زمستون لباسای کهنه
همیشه هم میگه ما از زندگی هیچی نفهمیدیم
اون سری شوهرم بهش گفت بابا این مغازه رو بفروش یه کار دیگه بکن بجاش
اخه مینالید که سوپری دردسر هاش زیاده
همسرم گفت تا کی میخوای ۵ صبح بیدار بشی دوازده شب بری خونه
جالبه فقطم یه دختر داره ازدواج کرده
همسرم همیشه به شوخی بهش میگه اقا حمید دادماد بسشه برای خودتون زندگی کنین
اخه هی میناله از سختی کار تو این سن
همسرم میگه الان تو باید بری سفرهای خارجی دنیا رو بگردی نه با دمپایی بیای ظرف دوغ و شیر جابجا کنی
کلا بعضیا فقط جمع کننده مال هستن
عین این اقا
دیگه وقتی ادم به یه ثباتی رسید باید شل کنه و وا بده
نه اینقدر سفت و سخت بچسبه
قراره زندگی هم بکنیم نه اینکه عین مورچه هی جمع کنیم