من سال۸۸ازدواج کروم و از سال۹۰سر کار رفتم
با همسرم دوتایی کار میکردیم و باهم خونه ساختیم و ماشین خریدیم،بچه دار هم شدیم
یه پسر نه ساله دارم
همینطور کار میکردیم و پس انداز میکردیم،من همه پس اندازم رو طلا میخریدم
گذشت و اوضاع مالیمون خیلی خوب شد،یه زمین خریدیم و طلا ها رو فروختم،
دوباره پس انداز کردم و طلا خریدم،
شاید باورش سخت باشه که از سالی که ازدواج کروم تا الان نزدیک به ۴۰۰گرم طلا خریدم و فروختم برای هر وقتی که کم اوردیم
سال۱۴۰۱همسرم بیمار شد و بیمارستان بستری شد و نمیتونست سر کار بره
من هیچ نگرانی از بابت پول نداشتم چون پس انداز خوبی داشتم و خودم هم سرکار میرفتم
همسرم بیماریش سخت بود
سرطان خون از نوع بدخیم
یک ماه بیمارستان بود که به اولین شیمی درمانی جواب نداد و از پیش منو پسرم رفت
روزهای سختی رو پیش رو داشتم
دیگه تنها شده بودم،
تا چهلم کارم فقط خیره شدن به در و دیوار بود
اماچند ماه که گذشت یک روز انگار یه نفر اومد در گوشم گفت چرا به فکر پسرت نیستی،خیلی تنهایی داره اذیتش میکنه،بالاخره با هزار مشکل دوباره سرپا شدم و شروع به زندگی کروم،
انگار باید بخاطر پسرم میجنگیدم،حقوق همسرم رو جور کردیم و حقوق خودم هم بود،باز مشکل مالی نداشتم،
فقط خسته بودم خیلی ازرده بودم
الان که تقریبا دو سال از نبود همسرم میگذره
هر ماه از حقوق همسدم برای پسرم تو بورس طلا میخرم
بیمه عمر برای پسرم میریزم
حساب جدا هم داره که پولای نقدش رو میزارم سود میگیرم
زندگی خوبی داریم،خدا رو شکر پسرم تنها امیدم برای زندگی رو به من داده که بتونم زندگی کنم،
روزهایی میشد حساب بانکیم مبلغ بالایی پول بود،
اون وقتا همیشه میگفتم کاش همسرم بود تا باهم خرج میکردیم
شاید باورتون نشه ولی تو این مدت که همسرم نیست هیچ چیزی برای خودم نخریدم،هفته قبل رفته بودم بازار با مادرم خرید،یه بلوز دیدم خریدم و واقعا برام سخت بود اون لحظه که برای اولین بار میپوشیدمش دنبال نگاه همسرم بودم که بهم بگه مبارکت باشه
اما افسوس و صد افسوس
قدر بودنها رو باهم بدونید
دنیا خیلی بی وفاست