روزی رو سپری کردم که به خاطر بی پولی هیچ کس دورو برمون نمی پلکید ...
بازم بشمارم برات عزیزم ؟
روزی رو سپری کردم که حموم نداشتم آب گرم میکردیم حموم میکردیم
روزی رو سپری کردم که گاز نبود .خونه امون ..تو فصل سرد سال از سرما مردیم و زنده شدیم
از شدت سرما ...ماهی هامون تو آکواریوم یخ بست و مرد 💔
روزی رو سپری کردیم که خودم و همسرم سه شیفت کار کردیم من تو خونه ...همسرم بیرون ....
آیا بذار ببینم عزیزم نگذشت اون روزا ؟
آیا بذار ببینم ما صاحب خونه زندگی نشدیم ؟
اووو عزیزم بخوام بگم از حوصله اتون خارج میشه
روزی که ازدواج کردم همسرم هیچی نداشت
یه موتور داشت که فروخت ..طلاهای عروسی امون روگرفت
و خرج عروسی امون کرد ❤️
همسرم رو اونقدر دوست داشتم که یه بار تو اون دوران نپرسیدم که ما کجا قرار زندگی کنیم ؟❤️
روزی که جهیزیه امو چیدن تو یکی از اتاق های خونه ی پدر شوهرم ..تازه.اون روز بود که من فهمیدم ما قرار اونجا زندگی کنیم ❤️
برام مهم نبود ...کجا ...فقط جایی رو میخواستم که همسرم کنارم باشه ❤️
روز عروسی امون با هزار تا آرزو خونه ی پدری رو ترک کردم
چون مادر نداشتم ...مادرم از بدو تولد فوت شده بود
پدر خدا بیامرزم هم برای من مادر بود هم پدر ❤️
خلاصه با سختی ازش دل کندم و راهی خونه ی بخت شدم
یه خونه ی هفتاد متری دو طبقه قدیمی ساخت
از اون خونه یه دونه اتاق به ما داده بودند که یه دونه فرش دوازده متری انداخته بودیم 👌از وضع اتاق نگم که چقدر نمور بود ...چقدر حشرات ریز داشت 👌
یه دونه فرش دوازده متری رو از بالا تا کرده بودیم
جهازم یه دوازده متری بود
همون شب عروسی از پنجره ی اتاقی که داده بودن بهمون
زیر پرده ی رو کشیدم اونور به حیاط خونه خیره شدم
باورم نمیشد ...از کجا به کجا اومدم😢
بغض گلوم رو گرفته بود 😢
نمیتونستم هضم کنم ...پدر خدا بیامرزم وضع مالی خیلی خوبی داشت 👌 من خونه ی پدری هرماه طلا میگرفتم
هر هفته یه لباس جدید میگرفتم ...لباس هارو به این و اون می بخشیدم🌸
پدرمون ماهانه برامون پول میداد
خلاصه اون زندگی شاهانه کجا و این زندگی فقیرانه کجا 😢
یه خونه ی هفتاد متری ...با یه مستاجر
تو خونه ی هفتاد متری سه خانواده کنار هم زندگی میکردیم
برای یه سرویس باید چادر به سر میکردم 🌸
برای یه ظرف شستن باید می رفتم یا حموم یا طبقه ی بالا خونه ی مادرشوهرم
اتاقی که برامون داده بودن .خودم از بالاش کمد گذاشته بودم که بشه آشپزخونه 🌸
میگفتم عزیزم ❤️
شب عروسی که از پنجره ی اتاق خیره شده بودم به حیاط که چه عرض کنم ...چه حیاطی
به زور خودمو نگه داشته بودم
همسرم اومد کنارم ...گفت چیزی شده ؟
نخواستم غرورش رو بشکنم
بغضم ترکید گفتم دلم برای پدر مادرم تنگ شده 🥺
که نمیدونم اونم انگار فهمید گفت
معصومه به من ده سال فرصت بده برات یه زندگی میسازم که همه انگشت به دهن بمونن برای زندگیمون ❤️
ماشین خارج می اندازم زیر پات
تو بهترین خونه میبرمت
فقط ده سال به من فرصت بده ❤️
عزیزان به گفتنش یه کلمه است
من تو اون خونه یه لحظه آرامش و آسایش نداشتم
اگه حموم میخواستم برم
باید منتظر میشدم همسرم میومد ...مینشست جلوی در حموم تا من برم یه دوش بگیرم ❤️
گاها میدیدی من ساعت ها منتظر میمونم تا یکی از اهالی خونه بیاد من برم سرویس
همه میرفتن سر کارشون ...مادر همسرم هم میرفت مغازه اش ...من میموندم و این مستاجر اینا
منظور زیاد حرف نزنم که از حوصله ی دوستان خارج نشه
من اومدم چیکار کردم عزیزم ❤️
تمام این مشکلات گذاشتم رو هم پله کردم از پله ها به سمت پیشرفت حرکت کردیم ❤️
پشت همسرم وایسادم با تمام قدرت ❤️
و حمایتش کردم ❤️
با جون و دل به زندگی ام دل سوزوندم ❤️
گوشم رو بستم ...چشمم رو بستم ...در خونه امو بستم
نشستم فقط و فقط به هدفم تلاش کردم ❤️
یادمه چند ماه از ازدواجم نگذشته بود که زنگ زدم به پدر خدا بیامرزم که بابا برای من یه قالی بگیر
بیار من ببافم ❤️
پدرم گفت دخترم نون تو ...تو تنور حاضر ...بشین خانومی ات رو بکن ❤️
بر خلاف رضایت پدرم خودم دست به کار شدم
روزی یازده ساعت کار کردم 👌
هدف داشتم ....همسرم هر چی میآورد زودی تبدیل میکردم
تنها تلاشم این بود که از اونجا در بیایم ولی با سربلندی ❤️
عروس بزرگ با نه سال ...یه بار و سه سال یه بار
رفت تو مستاجری 👌 من اینا رو برای خودم آیینه ی عبرت قرار داده بودم عزیزم ❤️
که کاری نکنم که مورد شمادت اطرافیان باشم 👌
که پشتشون همیشه حرف بود که با وجود دوازده سال خونه ی پدر شوهر نشستن رفتن مستاجری
از همون اول زناشون دلسوز نبود که برای زندگی دل بسوزونند ...نه که بلد نباشند ...بودند ...هستند ...ولی نمیخواستن خودشون رو به سختی بندازند ...
میگفتن ما اومدیم خونه ی شوهر ... روزهای ندیده امون رو ببینیم ..که تو خونه ی پدر ندیدیم الان خونه ی شوهر ببینیم ❤️
ادامه دارد.....