من تقریبا ۶ ساله ازدواج کردم
ما اهل رفت وامد و شلوغی هستیم و چون من ادم برونگرا وشاد واجتماعی بودم حس کردم در آینده ب مشکل بر بخورم
براز همین شوهرم ک اومد خواستگاری
گفتم ما پنجشنبه جمعه با جمع خاله ودایی میریم گردش
مادربزرگ وخواهرمم تومحل خودمونن
وداییام
حتی محله قبلیمون ۴تا خواهر(یعنی مامانم وخاله هام)تویک محله بودیم
باعمه وعموهم خوبیم کلا باهیچکس مشکل وقهرودشمنی نداریم
میریم بیرون ومیان وجشن وعزا و...
گفتم اهل رفت وامدیم
بااین ک مشکلی نداری؟گفت نه چ اشکالی خیلیم دوس دارم
حتی من بعد عروسی دوتا خیابون بامادرم فاصله دارم گفتم اصلا نزدیک ازدواج میکنم ک راحت باشم
اجازه میدی مثلا شما سر کاری من یکم دلم گرفت برم خونه مامانم؟
گفت بله و....
تااینکه من ازدواج کردم
فهمیدم اینا بشدت همشون درونگرا بشدت منزوی وفقط عاشق جمع خونوادگی خودشونن!!
دیدم مادرشوهرم با مادر،داداشا وخواهرای خودش قهره
با مادرشوهر وبرادروخواهرشوهرشم قهره
بعد با۳تا داماد قبل منم قهره!!
بعد هی ما تونامزدی دعوت میکردن
میگفت جایی نرید
زشته
منت میزارن اومدین غذامونو خوردین؟؟؟
یامیگفت شوهر خواهرت وخاله ات نامحرمن چرا میری خونشون من خونه دامادامم نمیرم!!!
یا میگفت زشت نیس همتون یجا جمع میشید؟!!!
حالا ماهمگی مذهبی وچادری وبشدت خانواده ها متعصب
فک نکنید سیگارومشروب وازادی
نخیر
با شما
خب
خب؟
زن حامله رو بیرون کرده 😐😐
گذشت وگذشت تااینکه ۲بار ک خانوادم دعوتمون کردن یا خاله هام دعوا راه انداخت نذاشت بریم
)توخانواده های ما ب خونه تازه عروس چند سالی نمیرن فقط دعوت میشن ومیرن چون میگن اول زندگی ن تجربه اشپزی هست ن پول ک مهمونی بگیرن)
خلاصه تا خواستم جایی برم یا کسی بیاد ی دعوایی راه انداختن و..تااینکه آخرش مادرشوهرم گفت رک بگم تا من زنده ام تا پیش من میشینی ن کسی میاد ن جایی میری من از مهمون ومهمون بازی خوشم نمیاد ادمای هرزه با برادراشون رفت وامد میکنن😳
خب ادامش عزیزم
من کم کم خودمو وفق دادم والان ۶ ساله بجز ۲بار ک خانواده ام اومدن(یکبار برای فیلم عروسی یکبارم برای سیسمونی بدون پذیرایی)دیگ کسی خونم نیومده
کسی یعنی هیچکس
حتی کرونا گرفتم زنگ زدم مامانم بیاد پیشم
رفت ب شوهرم گفت زنت مرد اورده بود خونتون
اگ مامانش نگرانشه ببره خونش!دعوا راه انداخت
منم سکوت کردم عروسی وعزا ومهمونی ورفیق تعطیل شد
تازگیا شوهرم بدون اجازه من با مادروخواهرش رفت کربلا
بدون حضورواجازه یااطلاع من برای زایمان ،جهیزیه،بله برون خواهراش رفت
برای عروسیایی ک مامانش صلاح میدونس
عزاهایی ک برای پدرش اومده بودن حتی خیلی دور
هفته ای یکبار بارفیقاش فوتبال
و.....
منم افسرده شدم جسم وروحم مریض شده الان هم ۱۰ هفته باردارم
از اول عید هیییییچ جا نرفتم
عید قرار بود ببرتم مشهد اونم گفت باخواهرومادرم وگرنه تنها نمیبرمت حالا ما بااونا قطع رابطه ایم !
ب هرحال سرتونو درد نیارم
دیروز اجازه گرفتم برم خونه خالم شام مهمونی
اما اول قبول نکرد مث همیشه من گریه کردم ک ۶ساله زندونی ام
ازاول عید خونه ام
ن لباسی
ن مسافرتی.
ن مهمونی
و....اونقد گریه کردم
گفتم قسم میخورم ک میرم
بعد چیزی نگفت مارو اورد
گفتم برات شام میارم
قبل رفتن نشد بهش زنگ بزنم
ب محض رسیدن دیدم میس کال دارم زنگ زدم الان رسیدیم
شروع کرد داد وبیداد وفحش ک خونه ی خالت چ گ هی میخوری منم گفتم همینه ک هست ۶ سال دندون رو جیگر گذاشتم ک خوب بشی
ک درست بشی
ک ادم بشی
دنبال خوش گذرونی وگردش خودتی.
فک نکن الان معذرت خواهی میکنم وبرمیگردم
من همینم
ازاین ب بعدم هرجا دعوت بشم میرم
دوس داشتی بیا دنبالم
نداشتی نیا
دیگ از زندانم خسته شدم
من تازه۲۵ سالم شده
اما توپیرم کردی
اونم فحشم داد نیومد دنبالم
بهتره برین مشاوره
تومنی یا من توام
خوب دوام آوردی6سال
