از یه خانواده پولدار بودم همه چیم سر جاش لباس مسافرت حتی خارجی ماشین خوب بهترین امکانات همه چی.داشتم بیست سالگی یه روز بابام گفت یه خواستگار داری خیلی عالیه اخلاقش تعریفش میکنن بیان صحبت کنید منم عشق ازدواج بودم سریع اوکی دادم پسره خونه نداشت ماشین نداشت حتی باباش هم ماشین نداشت بابای من ماشینش لکسوز هست اول گفتم نه بابا پول نداره بابام گفت پسر خوبیه من خودم کمکت میکنم خونه داد ماشین داد جهاز کامل داد جشن عقد هم گرفت
شوهرم اخلاقش معمولی هست اونقدر عالی نیست ولی من و دوست داره الان احساس خوشبختی نمیکنم مخصوصا از وقتی که داداشمزن گرفته همون رفاه و الان زن داداشم داره ولی من نه زن داداشم با پول بابای من بهترین لباس ها خوراکی داره همینطوری فقط خرج میکنن خیلی خودم و مقایسه میکنم با اون هیچ وقت جون مامانم با زن داداشم بد. رفتاری یا حسادت نمیکنم چون اون مقصر انتخاب اشتباه من نیست خیلی باهاش خوبم از درون اما خودم و نابود کردم
حالا بیا و ببین اعتماد به نفس مادرشوهرم و که فکر میکنه پسرش بهترینه و ما از خدامون بود حالم از مادرشوهرم بهم میخوره