میدونه از چ کارایی بدم میادااا قهر میرم خونه پدرم باز میاد دنبالم روز از نو روزی از نو
نمیدونم دیگ هیچ عشقی تو زندگیم نمونده
حس میکنم تو این خونه تو زندانی ام
با اینگه همه چی هس از خوراک و پوشاک
همسرم معتاد و بدون مشورت من میره شام مادرش قبول میکنه هرچی میگم ترک کن میگ اول تو درست شو بعدا
میگم خب مشکل من بگو لعنتی معتادم؟؟
دروغ میگم؟؟؟ پنهون کارم؟؟؟
ن میگ وابسته خانوادتی میری حرفا رو میگی میگم وقتی توجه درست حسابی نداری ی لحظه خوبی ی لحظه تو خودتی چی بگم من