خواهرم با پسرخالم بعد از ۷ سال ناراضی بودنوخانواده ها ازدواج کرد خانواده خالم ادمایی دورو تهمت زد به شدت اشغال بودن
خیلی حرف پشت من زده بودن به ناحق خیلییی خواهرم منو پر کرد که به روشون بیار تو نگو مشکل خودشو داره میخواد اتیششو از من روسن کنه من بچه بودم پرم کرد به دخترخالم پیام دادم که چرا این حرفا روز زدی مگه من بی خانواده م؟به بابام و داداشم بگم ببین چ بلایی سرت بیارن اونم که فیلم بازی کن قهار خودشو زده بود به بیهوشی و زدن که من نگفتم خواهرمم از خدا خواسته هرچی تو دلش بود سرشون خالی کرد با حرفای زشت و زننده به دخترخالم همه همه چیو زیر سر من بدبخت دونستن تاوانشم دادم مامانم واسه همه تعریف کرده بود و خالم به دخترخالم حرف زده بود که چرا پشت دختر طفلیدتهمت زدی
بعدش داداشش نقشه انتقام کشیده بود هیچوقت یادم نمیره دارم میمیرم که میخوام تعریف کنم به خواهرم گفته بود یه بسته واسم سفارش بده بزار خونتون باشه دقیقا روزی که مامانم رفته بود خونشون میدونست تنهام اومد در خونه من از همه جا بیخبر بسته رو خواستم برم بیارم بهس بدم بزور اومد تو یادم نمیره چقد زجه زدم و گریه کردم بعد اون تهدیدم میکرد خیلی وحشتناک بو د نمیشه تصور کرد الان دارم روز به روز داغون تر میشم هنوزم اثارش توی وجودمه هنورم ول کن زندکیم نییتن تا اینکه ازدواج کردم و باردار شدم به محض شنیدن خواهرم با شوهرش دعواش شده بود شوهرش زنگ زد هرچی لایق خودش بود بارم کرد خیلی شکستم احساس حقارت دارم قطع رابطه کامل کردم ولی یه روز خوش ندارم به بچه م نمیتونم برسم به شوهرم که اصلا از رباطه متنفرم چطور خدا میگذره