بچه ها من امشب رفتم فروشگاه ، بعد یکی از هم کلاسی های دبستانم اونجا فروشنده بود ، اولش طوری رفتار کرد که منا نمی شناسه ، تازه یه وسیله ای که داشت گفت ندارم دوباره گفت داره ، من نگاه اول شناختمش چون ماسک زده بود ، من خودم را زدم به اون ور که نمی شناسمت ، یاد کلاسمون افتادم ، ۲۵ نفر یه زمانی هم کلاس بودیم ، بعد از بیست سال هر کدوممون یه جایی ، بعضیا بچه دارن بعضی ها هنوز مجردن، بعضی ها درس خوندن و شاغل، بعضی ها دیپلم هم به زور گرفتن ، چقدر سرنوشتمان متفاوته ، انگیزه ، تلاش ، خانواده ، باور ، و خیلی چیزای دیگه آینده آدم ها را می سازه