#پارت_۴۹۲
با واکر و آن پاهای کمتوان برایم آبقند آورده.
لیوان را میگیرم.
_ بابا، بشینین خسته میشید.
محراب کمکش میکند. او هم وسط پذیرایی کنار ما مینشیند.
صدای آمبولانس میآید، سروصداها آرام گرفته.
آن جیغ که حالا میدانم متعلق به مادر حمیرا بود، دیگر نیست. قلبم اما تندتر میزند.
_ آقامحراب برید ببینین چی شده، خدا رو خوش نمیاد. دوتا بچه اونجان، صدای آمبولانس میاد.
_ این به ما مربوط نیست، یاسی. آبقندت رو بخور. تو هیچی نمیدونی... خودت رو درگیر این چیزا نکن.
بلند میشود، نگاهش غضب دارد و کلامش هم. با دستانی لرزان لیوان را به لب میبرم، اما نمیتوانم.
بغضم میترکد. بیپناهی و نگاههای مردم را یادم میافتد. بچهها هیچوقت گناهی ندارند.
_ میدونم دوست ندارین دخالت کنم، حرف رو حرفتون نمیزنم، ولی بچهها گناهی ندارن. نمیدونم چی شده یا چی میشه، ولی به بزرگیتون اضافه میشه به خدا. کسی رو دارن؟ عمویی، خاله و دایی که ندارن...؟!
مسلسلوار آنچه به ذهنم میآید میگویم، یکنفس.
_ باباجان، به خودت و شوهرت سخت نگیر...
به حاجبابا با آن نگاه مهربانش خیره میشوم. دستهایش را میگیرم.
_ سخت نمیگیرم به خدا. فقط گفتم ببینن چی شده، خدا رو خوش نمیاد بیخبری. فکر کنین اگر شما سراغ من نمیاومدین چی میشد؟
محراب، کلافه قدم میزند.
_ بس کن، یاسمن! به من چه؟ به تو چه؟ دلت برای چی میسوزه؟ مادرشون به فکر نبود، با هرکی رسیده... استغفرالله... زن! مگه من دایی یتیمای حمیرام؟!
فقط نگاهش میکنم. کلافهتر میشود از خانه بیرون میزند.
پیاش باسرعت بلند شده و میدوم.
_ باشه هرچی شما بگین، کجا میرید؟ بیاید ناهار بخوریم.
پاشنهٔ کفشش را میکشد که دستم را روی بازویش میگذارم. فقط میخواهم نرود.
_ به خدا به قهر برید مثل دیروز، باهاتون دیگه حرف نمیزنم#پارت_۴۹۳
_ باشه. چه خبرته، یاسی؟ خر شدم به خدا... نفس بگیر وسط حرفات، نیموجبی!
به او که میخورم، تازه میفهمم ایستاده. خجالتزده سر پایین میاندازم.
وسط این داد و قال و مصیبت دلم برای آن کشیدن گونهام با انگشتانش ضعف میرود. خودم آخر چشمش میزنم.
سروصداها خوابیده، اما با بیرون رفتن محراب سلام و احوالپرسیها نشان میدهد همسایهها هنوز بیرونند.
مگر میشود خوراکی بهتر از غیبت دربارهٔ این چیزها باشد.
روی پلهٔ دالان مینشینم. انگار تازه برایم دارد جا میافتد.
نهآنکه گوشهایم به خبرهای مرگ و چاقو خوردن و اعدام و درگیری با قمه و چاقو ناآشنا باشد، نه!
من دختر یاسر و زن سابق اژدرم، زیاد این چیزها را دیده و شنیدهام.
یورش هرچندوقت یک بار مأموران به خانهها و منطقه و عربدهکشیهای ارازل، فقط چند کوچه پایینتر عادیست، اما کشته شدن یکی از اعضای این محل!
آنهم به دست سرهنگ داماد سابق حاجمعتمد. کم چیزی نیست.
سمیرای بیچاره را بگو! بچههای او! یادم میافتد نگفتم که زنگ زد چه گفت.
دواندوان بهسمت خانه میروم. حاجبابا را روی زمین ول کرده بودم.
وقتی میرسم در تلاش است برای بلند شدن.
_ خدا منو مرگ بده، بابا! یادم رفت، حواسم رفت پی این اتفاق و سمیرا خانم