2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 30905 بازدید | 1039 پست
خواهش گلم ❤️‍🩹مهدختمعلوم نیست کی تموم بشه این کامله

مرسی گلم 


تا اونجایی که پارت گذاشتین میخونم بعد اینو شروع میکنم 😘

فقط 10 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

💙💙ممنون میشم برای سلامتی و عاقبت بخیری پسرم و سلامتی تو دلیم یه صلوات بفرستید💙💙

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۳۳۱


_ لباس بپوش بیا بریم اونور، حداقل خودمون یه جشن که می‌تونیم بگیریم، حاج‌خانم.


وقتی گفت جشن حتی فکر نمی‌کردم واقعاً منظورش یک جشن واقعی‌ست.


حتی نمی‌دانم کی فرصت کرده بود این وسایل را بخرد.


بادکنک‌های رنگی که از لوستر، ناشیانه آویزان شده بود.


گل‌هایی که روی زمین پخش بود، آن برف شادی که روی سر خودمان خالی کرد و آهنگ شادی که از گوشی‌اش پخش می‌شد.


_ به‌نظرت خوبه؟


کف‌های سفید را از روی موهایم برمی‌دارم. می‌خندم و این اولین‌بار است که از ته دل احساس شادی می‌کنم.


دلم می‌خواهد بالا و پایین بپرم، مثل یک دختربچهٔ شاد وقت جشن...


_ این برفا چه باحالن... بازم هست؟


انگار می‌فهمد که چه لذتی می‌برم از این جشن کوچکی که برایم گرفته.


_ بیا برقصیم...


باور اینکه او همان حاج محراب معتمد است که می‌شناختم برایم حالا سخت به‌نظر می‌آید.


یک آهنگ می‌گذارد که واقعاً دلم می‌خواهد با آن حرکت کنم... دستم را می‌گیرد.


اول خودش درحالی‌که برف را اسپری می‌کند بالا و پایین می‌پرد و ادای پسربچه‌های شیطان را درمی‌آورد.


خیلی طول نمی‌کشد که هر دو غرق در خنده و برف مشغول مثلاً رقصیدنیم. درد تنم یادم می‌رود.


همهٔ دردها و غصه‌ها انگار از بین می‌روند و من برای اولین‌بار حس شادی وصف‌نشدنی کنار مردی دارم که فکر نمی‌کردم حتی من را نگاه کند.


کیک خریده، یک کیک سفید و آبی، رویش نوشته: «پیوندمان مبارک».


_ شامم گرفتم تازه... زیاد نخوریم‌ها؟


نمی‌داند که اگر اختیار بدهد همهٔ کیک را می‌خورم. مگر می‌شود به من ندیده کیک بدهند و نخواهم همه‌اش را یک‌جا بخورم؟

#پارت_۳۳۲


_ من فقط یه بار کیک خوردم. می‌شه زیاد بخورم؟


سکوت می‌کند. نگاه من خیرهٔ کیک است و او... فکر می‌کنم نکند حرف بدی زده‌ام؟


_ ببخشید، هر قدر خواستید بدید.


میز را دور می‌زند و سمت من می‌آید. بی هیچ حرفی سرم را به خودش می‌چسباند.


رد انگشت‌هایش که نوازشم می‌کنند روی روحم انگار نقش می‌بندد، نه فقط قلبم.


_ به قرآن نمی‌ذارم دیگه کمبود باشه برات. این که فقط یه کیکه، خوشگل محراب!


اولین تکه از کیک را خودش به دهانم می‌گذارد.


هنوز پس‌زمینه‌مان آهنگ است.


خانه‌ای پر از نور هست و دل‌هامان که عجیب شادند و من فکر می‌کنم باید تاریخ تولدم را از امروز بگذارم...


من نه در تابستان که درست وسط چلهٔ زمستان متولد شده‌ام، میان دستان محراب معتمد.


_ خب مشدی یاسی! تعطیلات تموم شد، باید بشینیم فکر کنیم کجا باید بمونیم.


یک هفته که نباید جزء زندگی‌ام حساب کنم.


یک هفته چشم‌هایم چیزهایی را دید و تجربیاتی که شاید در خواب هم نمی‌توانستم تصور کنم.


همه‌چیز برای من اولین بار بود؛ زیارت کردن، نشستن روبه‌روی آن گنبد طلایی و خیره ماندن به آن بیرق سبزرنگ روی گنبد.


آرامشی که در سکوت و سکون این خیره ماندن بود.


چیزهایی که به زبان نمی‌آمد و خدا خودش از عمق وجود می‌خواند.


حرف‌هایی که میان هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌گنجد، حس‌هایی که کلمات توصیفی ندارد.


کنار مردی که خودش منبع تمام خوشی‌ها و آرامش است و من گاهی آن‌قدر خیره‌اش می‌شوم تا لبخندش را ببینم که بی ‌هیچ حرفی به رویم می‌زند.


_ اینجا رو، آقا!

#پارت_۳۳۳


از پنجره هواپیما بیرون را به او نشان می‌دهم.


برخلاف آنچه تصور می‌کردم هواپیما و پرواز خیلی هیجان‌انگیز بود؛ آن‌قدر که بار اول اگر دهانم را نمی‌گرفتم از شدت هیجان جیغ می‌زدم.


وقتی هواپیما می‌خواست اوج بگیرد، تقریباً از ذوق به بازوی محراب آویزان بودم و می‌خندیدم.


آن‌قدر آرام و بی‌صدا خندیده بود که اشک می‌ریخت.

 

ابرها را نشانش می‌دادم. هوا ابری بود، اما سیاهی ابرها هم هیجان داشت.


_ امیدوارم طوفان نباشه...


هیجان تجربه‌های جدیدتر باعث می‌شد آرام و قرار نداشته باشم.


مهماندارها وسایل پذیرایی را آوردند. کمربندم را باز کردم.


نشستن برایم سخت بود. محراب دستم را محکم گرفت.


_ خیلی جالبه، رعد و برق زد...


تقریباً بلند گفته بودم. محراب می‌خندید.


هیجان دیدن یک رعد و برق از بالای آن، نفسم را بند اورد.


_ یاسی، آروم بگیر سقوط می‌کنیم‌ها. خدا می‌بینه بهت خوش گذشته می‌گه وارد مرحله هیجانی‌تر بشیم.


خیرهٔ صورتش می‌شوم، حتماً شوخی می‌کند.


_ سقوط؟ خدا نکنه، آقا! استغفرالله بگین، اگه یه چیزیتون بشه...


چیزی که در این چند روزه حتی نیمه‌‌شب من را از خواب پرانده است فکر اتفاقی برای اوست.


انگار دائم می‌ترسم این خوشحالی و آرامش دوام نیاورد.  


_ نترس! سقوط کنه هر دو با هم افقی می‌شیم زن، هی می‌شینی فکر چی می‌کنی؟ که من می‌میرم تو می‌مونی بی‌محراب؟


آرام می‌خندد و دستم را محکم‌تر فشار می‌دهد. دستم را گاز می‌گیرم.


_ خدا نکنه، زبونتون‌و گاز بگیرین، می‌خوام صد سال بدون شما نمونم.


کنار گوشم زمزمه می‌کند:


_ واسه همینه نصف‌شب من‌ رو بیدار می‌کنی ببینی هنوز زنده‌ام؟  


ریز می‌خندد و من خجالت‌زده تکیه می‌دهم.  


_ من؟! کی؟! اصلاً این‌جور نبوده..

#پارت_۳۳۴


صدایی داخل کابین می‌آید. من که تجربه ندارم، اما تا شروع به حرف زدن می‌کند مردم صلوات می‌دهند.


_ بیا، اون‌قدر خواب دیدی که اینم شد تعبیرش.


ترسیده به او و صندلی‌های دیگر نگاه می‌کنم. خلبان چیزی دربارهٔ بستن کمربند و هوای بد گفته بود.  


_ بگو تو رو خدا!  


بغض می‌کنم. دست و پایم می‌لرزد. کمربندم را خم می‌شود و می‌بندد. لبخند می‌زند.


_ نه، یاسی‌خانم! گفت داریم وارد هوای طوفانی می‌شیم...


حرفش تمام نشده هواپیما تکان‌های شدید می‌خورد. جیغ می‌زنم و دیگر نمی‌فهمم چه می‌گویم. فقط می‌فهمم سرم را بغل کرده و سعی می‌کند آرامم کند. تکان‌ها تمام می‌شود.


_ این‌و بدین خانومتون...


دست دور او پیچیده‌ام و جرأت جدا شدن ندارم.


_ یاسمن! تموم شد... یاسی؟!


هق‌هق گریه‌ام نمی‌گذارد نفس بکشم. به‌سختی جدایم می‌کند. طعم شیرین نوشیدنی که به‌زور به خوردم می‌دهد، کمی آرامم می‌کند.


_ عیب نداره، آقا. خانم، نفس بکش... چند تا نفس عمیق... با من...


زن مهماندار با اونیفورم سورمه‌ای کنار او ایستاده و سعی می‌کند ریتم تنفسم را تنظیم کند.


محراب کمرم را می‌مالد و هرازگاهی نوازشم می‌کند. یک مهماندار دیگر هم می‌آید. یک لیوان چای گرم به محراب می‌دهد.


_ این شیرینه، بهش بدین. چیزی نمونده برسیم.


حالم بهتر می‌شود. مهماندار که می‌بیند بهتر شده‌ام می‌رود.



سکوت او سنگین است.

آبرویش را برده‌ام.


«ببخشید»ی زیرلب می‌گویم و سعی می‌کنم به شیشه بچسبم.


دستم را محکم‌تر می‌گیرد.


_ کجا به‌ سلامتی؟


اشک‌هایم آرام می‌ریزد.

هوا از آن گرفتگی درآمده.



شاید این وحشتی که تجربه کردم چیزی کم از آن شب نداشت؛


شبی که اژدر با چاقو بالای سرم آمد تا تهدیدم کند که اگر پلیس‌ها آمدند و من حرکتی کردم و او خوشش نیامد سرم را می‌برد و حتی نمایشی هم نشانم داد.


آن‌قدر وحشت کرده بودم که لباسم را کثیف کردم.

#پارت_۳۳۵

_ زندگی کردی؟ اینکه تو یه چهاردیواری حبس باشی و چهارتا آدم عوضی دورت باشه نمی‌شه زندگی، یاسی! مهمم نیست... منم زیاد نگشتم، باهم می‌گردیم و یاد می‌گیری... مثلاً قراره بچه‌دار بشیم.

اولش جدی و بعد آرام می‌خندد.

چند شب پیش گفته بود دکتر بروم تا برنامه‌ای برای بارداری داشته باشیم.  

صورت گل‌انداخته‌ام را به‌سمت خیابان می‌گیرم. هنوز هم خجالت می‌کشم، هرچند نه مثل اول.

حالا دیگر ترسی ندارم، حتی شاید از بودن با او هیجان‌زده هم می‌شوم.

_ من عاشق او گونه‌های قرمزت شدم اولش، فکر کنم همین بود، نیم‌وجبی.

سربه‌سرم می‌گذارد.

_ اذیتم نکنین. می‌گم... الان کجا می‌ریم؟

صبحی که راهی بودیم حاج‌اکبر و سمیه و امین با بچه‌ها آمدند فرودگاه‌.

فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت آن‌قدر خجالت‌زده شده بودم.

از تصور آنکه می‌دانستند حتماً بین ما رابطه‌ای بوده، خیس عرق بودم.

_ اگه دیگه آب نمی‌شی مثل اون ‌روز، می‌ریم خونهٔ حاجی. منتظرن، عروس‌خانم!

به بازویم می‌زند و می‌خندد. خودم را پشتش پنهان کرده بودم از خجالت.

_ خب خجالت کشیدم، آقا.
 
نزدیک محلهٔ خودمان می‌شویم، اضطراب می‌گیرم.

_ باید بشینیم فکر کنیم، یاسمن! آقام تنهاست تو اون خونه. می‌خوای کجا زندگی کنیم؟

بی هیچ مکثی جواب می‌دهم:

_ پیش حاج‌بابا، تنهان. شما نباشی منم تو خونه همه‌ش تنهام، باز می‌تونم خودم‌و سرگرم کنم خونهٔ حاج‌بابا.

سکوت می‌کند. از دم مغازه‌اش رد می‌شویم. یک لحظه ترمز می‌کند.

شاگردش مشغول مشتری‌ست. نمی‌ماند و حرکت می‌کند.

_ این محل فقط وقتی امن می‌شه که دار و دستهٔ اژدر و یاسر و جهان نباشن. نمی‌شه که تو خونه حبست کنم... یا باید خودم ببرم و بیارمت، کنارت باشم یا خونه بمونی... حالا برنامه می‌ریزیم.

#پارت_۳۳۶


آنچه جلوی در دیدم را انتظار نداشتم؛ آدم‌هایی که منتظر بودند، یک گوسفند و مرتضی شاگرد دیگر محراب چاقو به دست.


سمیه منقل اسفند را به دست گرفته بود. دود اسفند هم‌زمان با توقف ماشین بلند شد.


صدای صلوات حاج‌بابا بین بقیهٔ صدا‌ها می‌آمد، چهره‌ها برایم غریبه بودند.


_ اول و آخر که فامیل باید عروس حاجی رو ببینن.


پاهایم انگار سنگ می‌شوند. می‌خواهم گریه کنم.


من آمادگی دیدن این آدم‌ها را ندارم. بی‌اختیار دستش را روی دنده چنگ می‌زنم.


_ آقا! تو رو ارواح خاک طوبی‌خانم، من‌و نذارید تنها. من می‌ترسم.


می‌خندد.


_ خاله‌م رو ببین، می‌خورتت. هیچ شبیه مامانم نیست.


دستش را رها می‌کنم. زیرلب آیت‌الکرسی می‌خوانم شاید آرام بگیرم.


_ الان ختم قرآنم کنی فایده نداره، نیم‌وجبی! بیا پایین.


به خودم می‌گویم نه نگاه کن و نه بشنو! سمیه در را برایم باز می‌کند.  


_ نترس، یاسمن! به خودت بیا...


به بهانهٔ خوش‌آمد دستم را می‌گیرد و سلام و صلوات می‌فرستد.


کسی کل می‌کشد و اما چیزی آن میان انگار نگاهم را به خودش می‌کشد، دو چشم در صورتی کودکانه،


آن‌سو‌تر، کنار تیرک چراغ برق که برقی دارد که می‌توان از همان فاصله هم دید، چیزی مثل نفرت، کینه.


محراب، پسر حمیراست.


_ چی شده؟


نگاهم را انگار سمیه دنبال می‌کند، اما پسرک دیگر آنجا نیست.


_ من از پسر حمیرا می‌ترسم.


انگار مسخ شده‌ام. محراب کنارم می‌ایستد. اسفند دود می‌کنند، نقل می‌ریزند، تبریک می‌گویند که مخاطب محراب است.


گوسفند سر می‌برند. حاج‌اکبر کمی از خون را روی پیشانی‌ام می‌مالد.


برایم دعای خیر می‌کند. صدای جیغی ترسناک می‌آید. دلم آشوب است.


کسی فریاد می‌زند. همه‌چیز به‌هم ریخته است. بود دود و سوختن...



.#پارت_۳۳۷

محراب سعی می‌کند چادرم را دربیاورد، اما من گیج و وحشت‌زده به گربه‌ای نگاه می‌کنم که آتش گرفته و سرآسیمه به همه طرف می‌دود.

گرمم است، چادر به من گره خورده. باور کردنش سخت است که چادر من آتش گرفته؛ من آتش گرفته‌ام!

کسی آب می‌ریزد، کسی پتو می‌آورد. چشم‌های پسرک آن‌سو‌تر می‌خندد.
...............

_ محراب چی شد؟

چادرم سوخت، اما پالتو نگذاشت بدنم آسیبی ببیند. فقط پایین روسری و کمی از موهایم سوخته بود.

پتو را رویم مرتب کرد. کنار بخاری خوابیدم، زبانم بند آمد از ترس.

_ خوبه چیزی نشده... یعنی من دستم به این تخم بی‌بسم‌الله برسه...

لرز دارم. سر زیر پتو می‌برم و درون خود جمع می‌شوم.

جیغ‌های حیوان را انگار هنوز می‌شنوم. بیرون از اتاق صدای حرف می‌آید.

محراب رفته است.  
_ یاسمن‌جانم! ببینمت.

سمیه پتو را از روی سرم کنار می‌زند. سردم است.

_باباجان! خوبی؟

سر تکان می‌دهم. جسماً خوب بودم، سالم مانده‌ام از کینهٔ یک بچه.

_ آدم نمی‌دونه چی بگه. این سن این کارا رو می‌کنه، بزرگ بشه این بچه می‌خواد چکار کنه؟

_ خدا هدایتش کنه...

_ چرا گفتین محراب باهاش دعوا نکنه...؟! ببینین، تازه‌عروسه...

_ باباجان! خون‌و با خون نمی‌شورن. بچه‌ست، عقلش نمی‌رسه. الان باد بکاریم، طوفان درو می‌کنیم.  

حاج‌اکبر کنارم می‌نشیند، دست روی سرم می‌کشد.  

_ برو شما پیش مهمونا، ببینم عروسم زیارت رفت، من پیرمرد رو یادش بود یا نه.

_ یعنی نشد این بچه یه روز کامل خوشحال باشه. حمیرا جای نشستن زیر پای...

چشمانم باز می‌شود، سمیه سکوت می‌کند و زیر لب «استغفرالله»ی می‌گوید.  

_ یاسمن! بابا پاشو بشین ببینمت.  

با اینکه احساس ضعف و کرختی می‌کنم می‌نشینم.

تا نگاهم به چشمان پیرمرد می‌افتد، بغضم می‌ترکد.

#پارت_۳۳۸


_ گریه کن، دخترم! کم ترسی نبود. خدا بهمون رحم کرد. صبح داشتم می‌رفتم مسجد، به دلم افتاد تنور صبح شاطر عبدالله رو خیرات بدم، بی‌حکمت نبود... خدا رحم کرد.


انگار به حنجره‌ام سرب گرفته‌اند که صدایم درنمی‌آید، فقط هق می‌زنم.


تازه وحشت را درک کرده‌ام. من آتش گرفته بودم.


صدای جیغ پسرکی از داخل حیاط می‌آید که فحش می‌دهد، فریاد می‌زند.


بهت‌زده به پنجرهٔ اتاق نگاه می‌کنم.


_ استغفرالله! گفتم به بچه کاری نداشته باشین.


از جا بلند می‌شود. در میان اتاق و ایوان را باز می‌کند.


سوز سرما من را به لرزی چند برابر می‌اندازد. می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد.


می‌ترسم، اما چیزی انگار من را از جا بلند می‌کند، انگار باید بروم.


چادرم که از بین رفته، پالتوی نیم‌سوخته‌ام را با یک روسری از داخل کمد دیواری برمی‌دارم.


دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. بوی سوختگی باز به مشامم می‌آید.


عق می‌زنم، اما سرآسیمه از همان دری که حاج‌بابا بیرون رفت می‌روم. مهمان‌ها و همسایه‌ها جمع شده‌اند.


جیغ‌های زنی با فریادهای پسرک مخلوط شده. حمیراست، پسرش را گوشه‌ای گیر انداخته شلنگ به دست.


حاج‌بابا جلو می‌رود، محراب هم‌... پسرک جیغ می‌زند، فحش به مادرش و محراب می‌دهد.


حمیرا شلنگ بالا می‌برد...


_ تو بابام‌و کشتی زنیکهٔ جنده! برای اینکه به این حرومزاده برسی...


این جملات برای یک ۷ساله زیادی بزرگ است. ضربات شلنگ بر بدن نحیفش می‌نشیند.


حمیرا هم فریاد می‌زند. من شلنگ خورده‌ام، درد کوبنده‌ای دارد، نفس بند می‌آورد.


یعنی هیچ زنی نیست جلوی او را بگیرد؟


_ نزنش...


حمیرا از من بلندتر است، قوی‌تر هم. اما ترکیب خشم و ترس عجیب، زور آدم را زیاد می‌کند.


_ یه مسلمون نیست بچه رو از دست این بگیره؟


حالا این داد من است که هوا می‌رود، حمیرا را هُل می‌دهم.


پسربچه کز کرده، محراب می‌آید و بغلش می‌کند.#پارت_۳۳۹

_ چرا خودت‌و دخالت می‌دی؟ اگر می‌زدت که من نمی‌تونستم نگاه کنم. اون بچه حاصل دسته خودشه. می‌خواست شر بپا کنه.

روسری‌ام را درمی‌آورد، پالتویم را هم. چشمانم از تب می‌سوزد.

به من غیض می‌کند که چرا دخالت کردم.

_ من شلنگ از بابام‌ و اژدر زیاد خوردم، از کمربندم دردش بیشتره... اون پسره مگه چند سالشه؟

مجبورم می‌کند دراز بکشم.

_ با من بحث نکن، یاسی! همون نیم‌متری تو رو به آتیش کشید. نمی‌گم دلت نسوزه، ولی نه برای هرچیزی. حمیرام بچه‌شو نمی‌کشت... قشقرقش بود... دوست ندارم این وقتا بیای جلو! اون‌همه آدم مگه نمی‌تونستن بیان؟

بغض می‌کنم. من را دعوا می‌کند که چرا از بچه حمایت کردم!

پتو رویم می‌اندازد. تب دارم، اما انگار تنم یخ می‌زند.

_ یاسمن‌جان! بیا این قرصا رو بخور، تبت پایین بیاد آروم‌تر بشی... داداش برو شما وقت ناهار مهموناست، سمیرا که آبرومون رو برد نیومد...

قرص‌هایی را که می‌دهد با آب می‌خورم.

_ ببرمش بیمارستان؟

دست مردانه و گرمش روی پیشانی‌ام می‌نشیند. اخم‌هایش از هم باز نمی‌شود.

_ بلانصبت دکترم، آقا‌محراب! خوب می‌شه، عصبیه... بخوابه بهتر می‌شه، گفتم امین دارو بگیره، درست می‌شه.

کنار گوشم نجوا می‌کند:

_ خوب شو، عزیزم!

نه به آن تشر زدنش، نه به این محبتی که با بوسه‌ای مهر می‌خورد.

طرف‌حساب وقتی یک بچه باشد، منطق نمی‌شناسد.

#پارت_۳۴۰


_ خدا خودش یاسمن رو داده به ما، خودشم نگهدارشه، خاله‌جان! بفرمایید، ناهار سرد می‌شه.


پتو را رویم مرتب می‌کند.


لحن سرد و جدی سمیه کار خودش را می‌کند، خاله با اخم و روی ترش از اتاق بیرون می‌رود.


زیرلب چیزی می‌گوید.


_ بخواب، یاسمن! کار این پسره هرچی نداشت خیرش این بود که اینجا بمونی. مردم زبون که ندارن، خنجره لعنتی.


می‌خندد و من هم لبخند می‌زنم. نمی‌دانم چه قرصی داد که کم‌کم کرختم کرد.


_ ولی واقعاً شیرزنی هستی، فکر نمی‌کردم جلوی حمیرا دربیای. هرکی هرچی گفت ولش کن. اون سیلی که زدی حقش بود. من کار ندارم بقیه از روی ظاهر و نادونی چی می‌گن، یاسمن! اما خواهرانه می‌گم تو زندگی گوشت به هیچ‌کسی نباشه، جز دهن محراب. به‌خاطر حرف کسی زندگیت رو نه تلخ کن نه تلخ بشو! مهم اینه داداشم دوستت داره... حالا استراحت کن.


رطوبت و سرمای چیزی باعث می‌شود چشم‌هایم را به‌سختی باز کنم.


خواب مسافرت را می‌دیدم؛ رفته بودیم کوه سنگی...


_ بهتری؟ پا شو یه‌کم غذا بخور، بعد داروت‌و بدم.


هیچ میلی به غذا ندارم، اما بوی کباب کمی ضعف می‌آورد.


_ ساعت چنده، آقا؟


هوا تاریک است. این ییشتر من را هوشیار می‌کند. باور اینکه این همه مدت خوابیده‌ام شوکه‌کننده است.


_ شب شده‌. پا شو یه‌کم راه برو، غذا بخور، جون بگیری.


خجالت‌زده به او نگاه می‌کنم. مثلاً امروز برای ما مهمانی گرفته بودند. سعی می‌کنم بنشینم.


_ آقا، من شرمنده‌تونم، آبروتون‌‌و بردم، همه‌ش خواب بودم.


 سینی را روی پایم می‌گذارد و خودش صندلی می‌آورد و می‌نشیند.


_ بهتر که خواب بودی، حداقل فکرم درگیر حرفای خاله‌زنکی نبود که بهت بگن.#پارت_۳۴۱

برنج و خورشت قورمه‌سبزی، از آن غذاهایی که من خیلی دوست دارم، اما بلد نیستم.

یک برش پیاز کنارش، کمی سبزی، خودش حاضر کرده بود؟

_ شما پختین؟!

چهرهٔ مردانه و جدی‌اش به خنده انگار روشن شد. محراب کم این‌قدر عمیق می‌خندد.

_ معلومه که نه! من تهش بتونم کباب و جوجه بزنم و آبگوشت بذارم... انتظار قورمه‌سبزی از من شاهکاره.

لپم را می‌کشد. اینکه این روزها سرحال است، حس خوبی دارد.

همه‌چیز خلاف انتظار من است.

فکر می‌کردم ازدواج، دوباره زجر دیگری برایم باشد، اما محراب عالی‌ست؛ مهربان و دوست‌داشتنی.

_ ببخشید! منم باید یاد بگیرم از این غذاها بپزم.

قاشقی برنج و خورشت را به دهانم نزدیک می‌کند.

_ بخور. خسته‌م. خوابم میاد.‌ اینم سمیه بار گذاشته. از ظهر کلی غذا هست، کباب و گوشت. گفت یه‌کم تنوع بشه.

خیلی طول نمی‌کشد که باز خواب‌آلود می‌شوم، حاج‌بابا و محراب درحال تماشای اخبار هستند.

گیج قرص‌هایی هستم که محراب داده است.

_ بهتری، بابا؟ بیا بشین اینجا ببینمت.

کنار خودش جا باز می‌کند.

_ چای درست کنم؟

محراب تلویزیون را خاموش کرد. به سمتم آمد.

_ نمی‌خواد آخر شبه. برگرد ببینم موهات چقدر سوخته.

تمام مدت سعی می‌کردم فراموش کنم که موهایم آتش گرفت.

هنوز بوی موی کزخورده می‌دهم. بغض می‌کنم.‌ پشت‌سرم می‌ایستد.

_ داغون شده، آقا؟!

حاج‌بابا لبخند می‌زند. نگاهش بین من و محراب می‌گردد.

_ بذار مرتبش کنم. بوی کله‌پاچه گرفتی که کز دادن.

حاج اکبر می‌خندد. خودم هم خنده‌ام می‌گیرد از تشبیه او.

#پارت_۳۴۲


_ بابا‌جان! مثال بهتر نداشتی؟


_ یه‌جور گفتم که خوب دین مطلب ادا بشه، حاجی!


_ بذارید خودم کوتاه می‌کنم...


تماس انگشتانش با موها و کمرم که فکر می‌کنم عمدی ست، نفسم را بند می‌آورد.


_ خودم می‌زنم. به تو باشه هیچی نمی‌زنی...


_ بذار ببره آرایشگاه. پسر! مگه تو آرایشگری؟


کنار حاج‌بابا می‌نشینم. کمی از دسترس او دور شوم. به آشپزخانه می‌رود.


_ یک سال کی پیش اوس رجب مو کوتاه کرد، آقاجون؟ فقط مرتب می‌کنم براش، تا صبح بوی کله‌پاچه می‌خواد بده.


صدایش از آشپزخانه می‌آید.


_ یاسمن! باباجان! تو هم مثل پسرم خوشحالی؟


تنم از خجالت داغ می‌شود. محراب درحالی که لبخند و نگاهش پر از شیطنت است، قیچی را به‌هم می‌زند.


می‌دانم بلندی موهایم گاهی آزارش می‌دهد. برای خودم هم سخت شده حمام کردن و خشک کردنش.


_ پا شو، یاسی! بیا حموم یه صفایی به موهات بدم.


_ بچه‌مو اذیت نکن، محراب...! من می‌رم زیرزمین. کاری داشتید پایینم.


ما را تنها می‌گذارد. محراب می‌خندد.


_ به این می‌گه بابای عاقل. پا شو بیا ببینمت.


دستم را می‌گیرد و می‌کشد. لحن پر از شیطنتش باعث می‌شود خجالت بکشم.


با تمام آرامشی که در رابطه‌مان دارم، اما هنوز خجالت‌زده می‌شوم با شیطنت‌هایش.


_ آقا! اذیت نکنین دیگه. خودم کوتاهشون می‌کنم...


به در حمام می‌رسیم.


یاد آن روز که داخل حمام پرید می‌افتم.


همین موها عریانی‌ام را پوشانده بود.


_ اذیت چیه؟! نترس کاری ندارم باهات. این‌قدرام دیگه بی‌حیا نشدم، دختر! که اینجا کاری کنم... بیا بشین رو این چهارپایه.


با دست‌ها صورتم را پوشاندم.


شاید کرختی قرص‌ها بود که نمی‌گذاشت گریه کنم وقتی قیچی به موهایم زد، درست از قوس کمرم.


_ اینجور خودتم راحت‌تری، نه کوتاهه نه خیلی بلند... بعداً برو آرایشگاه مدل بده دوست داری.#پارت_۳۴۳


صدای آرام و مردانه‌اش در حمام می‌پیچد.

کاشی‌های سبز قدیمی را موهایم می‌پوشاند.

بافت موهای بازشده رها می‌شود.

_ گریه می‌کنی؟

سر تکان می‌دهم.

_ نه، آقا...

نمی‌دانم آرامش حضور اوست که دیگر آنقدرها هم به موهایم اهمیت نمی‌دهم، یا دیگر تنها دارایی مورد اختیارم نیستند.

_ به نظرم خوب شد. یه دوش بگیر. لباساتم عوض کن، پر مو شد. لباس میارم برات.

جارو می‌آورد و کمک می‌کند موهایم را جمع کنیم.

آن‌قدر این روزها همه‌چیز بینمان جدید است و دور از انتظارم که حتی دیگر غصه هم نمی‌خورم.

من کجا فکر می‌کردم کسی با من چنین محترمانه رفتار کند؟

دوستانه؟
مردانه؟

محراب به‌معنای واقعی دری از خوشبختی را برایم باز کرده است.

وقتی به اتاقش می‌روم کسی نیست، انتظار داشتم آنجا باشد.

چراغ زیرزمین هنوز روشن است...

حتماً حاج بابا هنوز نخوابیده.

#پارت_۳۴۴



_ اینجا اومدی؟ بیا اتاق خودت جا انداختم.


دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده، با پیژامه و تیشرت.


_ چشم. فکر کردم اینجایید.


موهایم را سشوار کشیدم.

آنقدر وقتم را نگرفت.


از آن موهای بلند تا پایم، نصفش مانده است، اما حس سبکی دارم.


_ موهات قشنگتر شد... خشکش کن سرما نخوری.


مکالمات عادی، و خیلی‌ها نمی‌دانند این مکالمات روزمره، اما عمیق روزی آرزوی من بود.


_ امروز خیلی ترسیدی؟


سر روی بازویش می‌گذارم.


چسبیده‌تر از همیشه به او، حس شیرینی‌ست این نزدیک بودن.


_ راستش از اون پسر بیشتر ترسیدم، اون گربهٔ بدبخت.


پیشانی‌ام را می‌بوسد و بیشتر من را به خود می‌فشارد؛


انگار بخواهد این‌گونه از افکارم محافظتم کند.


_ منم ترسیدم. نمی‌ذارم دیگه این چیزا پیش بیاد‌. آپارتمان‌و بفروشم، پس‌انداز دارم، می‌ذارم سرش یه حیاط‌دار جمع‌وجور می‌گیریم. نخواستی‌ام، یه آپارتمان نزدیکتر به اینجا.


برای منی که در یک خانهٔ کلنگی ۴۰متری درب و داغان زندگی کرده‌ام یا خانهٔ پدرم با آن وضع کثیف و کهنه، همان آپارتمان هم حکم بهشت را دارد.#پارت_۳۴۵

_ نگین این‌جور! خیریت بود. سر اون بچه انداختن، من هیچ‌وقت ناراحت نشدم. من اونقدر کتک خوردم که پوستم کلفت شده بود، ولی کیفی که کردم یادم نمی‌ره...

با خجالت می‌خندم و چشم می‌چرخانم. هنوز هم از یادش ته دلم خوشحال می‌شود.

با تعجب نگاهم می‌کند. روی یک دست بلند می‌شود و به آرنج تکیه می‌دهد.

لبخند بزرگی می‌زند.


_ نیم‌وجبی رو نگاه! چشاش هنوز برق می‌زنه.

_ نمی‌دونین که! تا یک هفته تنش درد داشت و کبود بود. خدا خیرش نده. همیشه می‌گفتم کاش می‌شد یکی همچین بزنتش تا دو روز اشکش دربیاد... تا یک هفته لعنتتون می‌کرد...

آرام می‌خندد، من هم.

_ من‌و لعنت می‌کرد تو می‌خندیدی؟

سر به «نه!» تکان می‌دهم.

_ من بی‌اثرش می‌کردم‌. هی می‌گفتم خدا خیرتون بده. سر نماز دعاتون کردم...

دست دور گردنم می‌اندازد و به آغوش می‌کشد. قلقلکم می‌آید.

_ تو هم آب نیستا، وگرنه شیطونی برای خودت...

او هم قلقلکی‌ست. دست به پهلویش می‌برم، از جا می‌پرد.

عشق محراب کجا، عشق و عاشقی سعید گور به گور شده کجا

واییییی ارهههه😂😂😂😂😂مهراب با خاهرش دعواش شد بخاطر زنش بعدم زنشو عقد کرد یدور همه رو کتک زد بخاطر عشقش اونوق ما تو ۹۰۰تا پارت بودیم ولی سعید همچنان مثل سیب زمینی نگاه میکرد😂😂😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز