2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 20989 بازدید | 525 پست

#پارت_۳۰۲



صورتش را وقتی این‌قدر خوش‌خلق بود دوست‌ داشتم.


در قابلمه را باز کرد و تکهٔ سنگک و بعد از همان رو برایم لقمه‌ای بزرگ گرفت و داخل آبش زد و به سمتم گرفت.


_ بخور! تا خونه زجر‌کش می‌شی.


بی‌حرفی لقمه را گرفتم، گرسنگی و کم‌خوری آن‌قدر کشیده‌‌ام که سر خوردن و غذا تعارف نکنم.


_ ممنون.


کنارم نشست و با دست آرام روی رانم زد.


_ زن پایهٔ آبگوشت و جگرکی و ساندویچی و کله، یه نعمته به مولا! می‌دونستم دوست ‌داری، زودتر می‌گرفتم.


_ یه بار طوبی‌خانم بهم داد، خیلی خوشمزه بود مثل این. یکی‌دو بار دادن جمیله بیاره برام که‌... خب قسمت من نبود.


حتی فکر کردن به آن دو بار هم آزارم می‌داد.


فقط شستن ظرفش نصیبم شد.

یک ‌بار اژدر همه را خورد و یک بار با جهان خوردند.


سمیه آمادهٔ رفتن بود.

پسر و دخترش را به مدرسه فرستاده و حالا می‌خواست قبل از آن‌ها به خانه برسد.


شش ماه مرخصی زایمان داشت.

سهم خودش و بچه‌ها را برداشت.


_ عصری زنگ می‌زنم عمهٔ بچه‌ها بیاد پیششون، منم میام بریم خرید.


از اینکه او هم می‌آمد خوشحال بودم.


حاج‌بابا رفته بود حجره و باز من ماندم و محراب که برای رفتن عجله داشت.


_ شما که آروم ندارین چرا خریدید؟


به اعتراضم لبخند زد.

برایش نارنج قاچ کردم و کمی آب‌لیمو گذاشتم کنار دستش.


_ بشین بخور غر نزن، خاله سوسکه!


از توصیفش خنده‌‌ام می‌گیرد.

آرام گونه‌ام را بین دو انگشت می‌گیرد.


_ همیشه خوش‌اخلاق باش، یاسی! بهت میاد... طولش نمی‌دم، عادت کن به رفت و آمدهای بی‌موقع! یه‌ وقتایی چهار صبح می‌رم. الان روزای خوبمه. اوایل وارد نبودم، الان اوسا شدم.


_ اصلاً بهتون قصاب بودن نمیاد، بیشتر شبیه دکترایین.


لقمه‌اش را می‌جود و لبخند می‌زند.


واقعاً هم شبیه انتظارات بقیه از قصاب‌ها نیست.


_ اون قصابای قدیم بودن سیبیل از بناگوش در رفته و شکم‌گنده. الان بیا سوله و غرفه ببین بعد ساعت کار کی شبیه قصاباست، نیم‌وجبی! 

پارت_۳۰۳#  




ته آب کاسه‌‌اش را سر می‌کشد و الهی شکر می‌گوید.

_ برای دیدن جمیله، عجله نکن! بذار عقد کنیم فردا، تموم که شد خودم مخلصتم می‌برمت ببینش. حاج‌بابا اومد بشین سیر دلت ازش سوال کن.

وقت رفتن نگذاشت بیشتر از ورودی بروم، پیشانی‌ام را بوسید و رفت.

من ماندم و یک خانهٔ بزرگ و خلوت و فکرهایی دور و دراز..‌.

و حتی یادم رفت آن غذای مورد علاقه‌ا‌م را بخورم.

اینکه من هم کوکب‌نامی مادرم بود، دختری که به‌نوعی دختر این خانه بود.

مادربزرگی که نمی‌دانم زنده است یا نه!

طوبی‌خانمی که هم فاصله‌اش را حفظ می‌کرد و هم محبت‌های ریز و زیرکانه‌‌اش را.

حسرت آن را داشتم که چرا هیچ‌وقت با من دربارهٔ هیچ‌چیز حرف نزد.

کله‌پاچهٔ سردشده را داخل یخچال گذاشتم.

آدم که تنها می‌شود به همه‌چیز فکر می‌کند، مخصوصاً من که دنیایم زیر و رو شده.

حتی به آن آدم خاک‌شده در دستشویی خانهٔ اژدر.

مفلوکی که نمی‌دانم که بود؛ یک پلیس یا یکی از خودشان؟!

به احمد و کلانتری‌ا‌ش، به نوچه‌های اژدر...

به پدرم، یاسر، که این روزها حتی صورتش را هم فراموش کرده‌‌ام...

به جهان و زنش!

گویا همهٔ آن‌ها متعلق به دنیایی دیگر بودند و دختری دیگر و کسی خاطرات حضور آن‌ها را برایم تعریف کرده است.

برای ناهار، منتظر حاج‌بابا بودم اما نیامد.
از دیشب ندیدمش، انگار فرار می‌کرد.

دلم شور فردا را هم می‌زد.
آزمایش‌ها مشکلی نداشتند، راه باز بود برای یک شروع.

با تمام دلخوری‌هایم می‌دانم که باید سپاسگزار محراب باشم، مردانگی کرد.

اخلاقش کم‌کم دستم می‌آید.

گاهی مثل فلفل تند است و سوزاننده، اما بعدش مثل شیر، آن تندی را از دهان می‌شوید و می‌برد، هرچند خاطره‌‌اش می‌ماند.

اما آنچه من تجربه کرده‌ام با آنچه که با او خاطره دارم تفاوتش زمین است؛ تا آنجایی‌که فکر نرسد.

پارت_۳۰۴#  



صدای زنگ در، من را از افکارم بیرون می‌کشد.


می‌ترسم؛ چرا که حاج‌بابا و محراب کلید دارند.


به‌سمت آیفون‌ تصویری می‌دوم.


سمیرا پشت در است.

نمی‌دانم باید باز کنم یا نه!


اجازهٔ باز کردن در را به روی هیچ‌کسی ندارم.


بین شک و دودلی نمی‌دانم چکار باید بکنم.


گوشی خانه را بدو‌بدو می‌آورم.

دست روی زنگ گذاشته برنمی‌دارد.


دستپاچه آیفون را برمی‌دارم.


_ سلام، سمیرا‌خانم!


_ این درو باز کن، یاسمن!


لحنش دستوری‌ست.

گوشی تلفن از دستم می‌افتد، دستانم می‌لرزند.


_ ببخشید، سمیرا‌خانم! بذارید زنگ بزنم آقا‌محراب یا حاج‌بابا...


با عصبانیت حرف می‌زند.


_ دخترهٔ بیشعور! در خونهٔ بابام‌ رو برام باز نمی‌کنی؟


تنم رعشه گرفته. شمارهٔ محراب را هم‌زمان می‌گیرم.


_ ببخشید... حق دارین، ولی من اجازه ندارم در‌و باز کنم به خدا.


بوق‌های مدوام و لحظه‌ٔ برمی‌دارد.


صدای عصبانی سمیرا می‌آید، بغض می‌کنم، صدایم می‌لرزد.


_ چی شده، یاسی؟


_ آقا... سمیرا‌خانم پشت درن، عصبانی‌ان که باز نمی‌کنم. ببخشید ولی اجازه ندادین.


یک لحظه سکوتش برای من هزار سال است انگار، دست روی زنگ گذاشته.


_ در رو باز کن، برو تو اتاقت! درم قفل کن، الان زنگ می‌زنم بهش. می‌ری تو اتاقت، یاسی! فهمیدی؟


در را باز می‌کنم.

گوشی را قطع می‌کند.


صدای در حیاط می‌آید که محکم بسته می‌شود.


او صدایم می‌کند، بلند و عصبانی.


به اتاقم می‌روم.

واقعاً ترسناک است.


من بارها دعوای زن‌های کوچه را دیده‌ام و ترسناک‌تر از دعوای مردها، زن‌ها هستند.


در را قفل می‌کنم، همان‌گونه که از من خواست.


_ یاسمن! زنیکهٔ بی‌شعور! کجا قایم شدی...؟ حالا کارت به جایی رسیده که در رو من! دختر این خونه باز نمی‌کنی...؟ کدوم گوری هستی؟


دستگیره را پایین می‌کشد، در قفل است. محکم به در می‌زند.

دیگر گریه ام گرفته بود 

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

پارت_۳۰۵#


_ به خدا، سمیرا‌خانم... من اجازه نداشتم. الانم آقا‌محراب گفتن بیام اینجا، قصدم توهین نیست، به خاک طوبی‌خانم.


صدای زنگ موبایلش می‌آید.


_ بلایی سرت بیارم، یاسمن...


بالاخره گوشی‌اش را بر‌می‌دارد و می‌دانم محراب است. صدایش که بالا می‌رود می‌فهمم حدسم درست است.


_ ساکت شو، محراب! حرمت بزرگ و کوچیک‌ رو یادت رفته! حیا رو خوردی، بی‌غیرت...؟ خواهرت باید پشت در تو کوچه بمونه که زن معلوم‌الحالت می‌ترسه...؟!


گوش‌هایم را می‌گیرم تا نشنوم حرف‌های زشتش را. انتظار نداشتم که چنین رفتاری کند، دختر طوبی‌خانم و حاج ‌اکبر معتمد.


گوشی خانه در دستم زنگ می‌خورد. شمارهٔ محراب است. سریع جواب می‌دهم.


_ یاسی! تو اتاقتی؟


هنوز صدای سمیرا می‌آید، اما دیگر پشت در اتاق نیست.


_ آقا؟! برم بیرون؟ زشته…


_ من تشخیص می‌دم زشته یا نه! دارم میام خونه. بیرون نمیای از اتاقت، حتی وقتی اومدم.


او هم عصبانی‌ست. بینی‌ام را بالا می‌کشم. می‌لرزم.


_ چشم. فقط دعوا نکنین، آقا... تو رو خدا... حق دارن. خونهٔ باباشونه...


_ بس کن! اگر حاج‌بابا صلاح می‌دید کلید می‌داد بقیه. الانم گریه نکن، نزدیکم.


اولش با تشر حرف می‌زند. می‌ترسم حرف روی حرفش بیاورم. تماس را قطع می‌کند.


صدای حرف زدن سمیرا با کسی می‌آید. خیلی طول نمی‌کشد که صدای بستن در حیاط بلند می‌شود.


از پنجره محراب را می‌بینم که باعجله به‌سمت خانه می‌آید.


چند لحظهٔ بعد صدای خواهر و برادر است که بلند می‌شود.


_ این‌قدر بی‌غیرتی که خواهرت بمونه پشت در خونهٔ پدرش، زنت درو باز نکنه که اجازه نداره…؟


سمیرا فریاد می‌زند.

#پارت_۳۰۶

_ درو باز نکرد، چون اجازه نداشت! تلفن بود، زنگ می‌زدی من یا حاجی، بهش خبر می‌دادیم. سرزده اومدی. مهمون سرزده توقع چی داره؟

محراب هم فریاد می‌زند.

_ خونهٔ بابامه، باید از زنت اجازه بگیرم؟ از تو اجازه بگیرم؟

_ خونهٔ باباته؟ ما اینجا زندگی می‌کنیم، سمیرا! مهمون نیستیم. تو مهمونی که هر بار میای حرمت صاحبخونه رو نگه نمی‌داری. هر بار باید تنم بلرزه اومدی خونه‌م گوشت تن یاسی‌و بکنی...

صدایی می‌آید.
قسم می‌خورم صدای سیلی بود.

قلبم می‌ایستد.
به محراب سیلی زد؟

_ این‌و از بزرگترت داشته باش، آقامحراب! خواهرت‌و به زنت فروختی؟ بدبخت! خر این زنیکه شدی؟ چی نشونت داده…؟

می‌خواهم بیرون بروم.
طاقت این حرف‌ها را ندارم، حرف‌های بعدش حتماً زشت‌تر خواهد بود.

_ بس کن، سمیرا! از خدا خجالت بکش! چند روز صبر کن، دستش‌و می‌گیرم می‌برم. دلسوز من نباش! من دلسوز نمی‌خوام.

باز هم صدای در می‌آید.
می‌دوم به‌سمت پنجره، حاج‌باباست.

کاش می‌شد من و سمیه با او حرف می‌زدیم، حداقل می‌فهمیدم چرا با من دشمن است.

این دعوا‌های دائمی حال همه را بد می‌کند.

_ دستت درد نکنه، سمیرا! بابا، سربلند شدم تو در و همسایه. شمام، آقامحراب! صداتون خوب بلند شده، از دیوارای خونه بیرون می‌ره…

حاج‌اکبر، آرام، اما با تشر حرف می‌زند.

نمی‌دانم تا کی اجازهٔ خارج شدن از اتاق را ندارم.

_ آقاجون! از کی در خونه‌ت به روی من بسته شده؟ من دختر این خونه‌م یا…

سکوت سنگین است، پشت در می‌نشینم. صداها آرامتر است، کسی داد نمی‌زند.

_ دختر منی شما، خونه اما غیر از من ساکن داره، باباجان! داداشت و زنش اینجان، خونه‌شونه. حریم اونا با من فرق داره‌. یاسمن اجازه نداره درو باز کنه، چون آدمای اژدر ممکنه بیان. ممکنه کسی بخواد اذیتش کنه. نه شما، سمیه هم همینه. قفل‌و عوض کردم که خونه برای عروسم امن باشه، باباجان… محراب! یاسمن کو؟

@باوانم_آسو ‍ @عشق،دیبا @خانم_مهندس_سایتم @stiw79 @مامان،مهدیار

مرسی عزیزم ذخیره میکنم بعد مهدخت اینو شروع کنم 😘😘😘😘

فقط 12 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

💙💙ممنون میشم برای سلامتی و عاقبت بخیری پسرم و سلامتی تو دلیم یه صلوات بفرستید💙💙

#پارت_۳۰۵


_ به خدا، سمیرا‌خانم... من اجازه نداشتم. الانم آقا‌محراب گفتن بیام اینجا، قصدم توهین نیست، به خاک طوبی‌خانم.


صدای زنگ موبایلش می‌آید.


_ بلایی سرت بیارم، یاسمن...


بالاخره گوشی‌اش را بر‌می‌دارد و می‌دانم محراب است. صدایش که بالا می‌رود می‌فهمم حدسم درست است.


_ ساکت شو، محراب! حرمت بزرگ و کوچیک‌ رو یادت رفته! حیا رو خوردی، بی‌غیرت...؟ خواهرت باید پشت در تو کوچه بمونه که زن معلوم‌الحالت می‌ترسه...؟!


گوش‌هایم را می‌گیرم تا نشنوم حرف‌های زشتش را. انتظار نداشتم که چنین رفتاری کند، دختر طوبی‌خانم و حاج ‌اکبر معتمد.


گوشی خانه در دستم زنگ می‌خورد. شمارهٔ محراب است. سریع جواب می‌دهم.


_ یاسی! تو اتاقتی؟


هنوز صدای سمیرا می‌آید، اما دیگر پشت در اتاق نیست.


_ آقا؟! برم بیرون؟ زشته…


_ من تشخیص می‌دم زشته یا نه! دارم میام خونه. بیرون نمیای از اتاقت، حتی وقتی اومدم.


او هم عصبانی‌ست. بینی‌ام را بالا می‌کشم. می‌لرزم.


_ چشم. فقط دعوا نکنین، آقا... تو رو خدا... حق دارن. خونهٔ باباشونه...


_ بس کن! اگر حاج‌بابا صلاح می‌دید کلید می‌داد بقیه. الانم گریه نکن، نزدیکم.


اولش با تشر حرف می‌زند. می‌ترسم حرف روی حرفش بیاورم. تماس را قطع می‌کند.


صدای حرف زدن سمیرا با کسی می‌آید. خیلی طول نمی‌کشد که صدای بستن در حیاط بلند می‌شود.


از پنجره محراب را می‌بینم که باعجله به‌سمت خانه می‌آید.


چند لحظهٔ بعد صدای خواهر و برادر است که بلند می‌شود.


_ این‌قدر بی‌غیرتی که خواهرت بمونه پشت در خونهٔ پدرش، زنت درو باز نکنه که اجازه نداره…؟


سمیرا فریاد می‌زند.

#پارت_۳۰۶


_ درو باز نکرد، چون اجازه نداشت! تلفن بود، زنگ می‌زدی من یا حاجی، بهش خبر می‌دادیم. سرزده اومدی. مهمون سرزده توقع چی داره؟


محراب هم فریاد می‌زند.


_ خونهٔ بابامه، باید از زنت اجازه بگیرم؟ از تو اجازه بگیرم؟


_ خونهٔ باباته؟ ما اینجا زندگی می‌کنیم، سمیرا! مهمون نیستیم. تو مهمونی که هر بار میای حرمت صاحبخونه رو نگه نمی‌داری. هر بار باید تنم بلرزه اومدی خونه‌م گوشت تن یاسی‌و بکنی...


صدایی می‌آید.

قسم می‌خورم صدای سیلی بود.


قلبم می‌ایستد.

به محراب سیلی زد؟


_ این‌و از بزرگترت داشته باش، آقامحراب! خواهرت‌و به زنت فروختی؟ بدبخت! خر این زنیکه شدی؟ چی نشونت داده…؟


می‌خواهم بیرون بروم.

طاقت این حرف‌ها را ندارم، حرف‌های بعدش حتماً زشت‌تر خواهد بود.


_ بس کن، سمیرا! از خدا خجالت بکش! چند روز صبر کن، دستش‌و می‌گیرم می‌برم. دلسوز من نباش! من دلسوز نمی‌خوام.


باز هم صدای در می‌آید.

می‌دوم به‌سمت پنجره، حاج‌باباست.


کاش می‌شد من و سمیه با او حرف می‌زدیم، حداقل می‌فهمیدم چرا با من دشمن است.


این دعوا‌های دائمی حال همه را بد می‌کند.


_ دستت درد نکنه، سمیرا! بابا، سربلند شدم تو در و همسایه. شمام، آقامحراب! صداتون خوب بلند شده، از دیوارای خونه بیرون می‌ره…


حاج‌اکبر، آرام، اما با تشر حرف می‌زند.


نمی‌دانم تا کی اجازهٔ خارج شدن از اتاق را ندارم.


_ آقاجون! از کی در خونه‌ت به روی من بسته شده؟ من دختر این خونه‌م یا…


سکوت سنگین است، پشت در می‌نشینم. صداها آرامتر است، کسی داد نمی‌زند.


_ دختر منی شما، خونه اما غیر از من ساکن داره، باباجان! داداشت و زنش اینجان، خونه‌شونه. حریم اونا با من فرق داره‌. یاسمن اجازه نداره درو باز کنه، چون آدمای اژدر ممکنه بیان. ممکنه کسی بخواد اذیتش کنه. نه شما، سمیه هم همینه. قفل‌و عوض کردم که خونه برای عروسم امن باشه، باباجان… محراب! یاسمن کو؟

#پارت_۳۰۷


با شنیدن نامم از جا بلند می‌شوم‌. شاید بخواهد به اتاق بروم.


_ می‌بینین؟! برای همین چیزاشه که می‌گم مناسب ما نیست. یه مشت اراذل و اوباش تو زندگی خانومن، اینم از هموناست…


_ دیگه کافیه، سمیرا! تا وقتی یاد نگرفتی تو خونهٔ من احترام من‌و نگه داری، نمی‌خوام اینجا پا بذاری. برو بیرون، باباجان!


دلم می‌ریزد. پدر و دختر رو در روی هم ایستاده‌اند، به‌خاطر من؟!


_ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره، آقاجون! هیچ‌وقت...


صدای گریه و فریادش می‌آید.


من اگر بودم و بیرونم می‌کرد حتماً سکته می‌کردم، نه گریه.


صدای بسته شدن در ورودی و بعد حیاط می‌آید. او رفته است.


…………………


خانه ساکت است و انگار من فراموش شده‌ام. در را باز می‌کنم.


همه‌جا ساکت است. به‌سمت پذیرایی می‌روم.


_ ترسیدی؟!


جیغ خفه‌ای می‌کشم. انتظار او را ندارم، درست روی زمین تکیه داده بر مبل. زانو تکیه‌گاه کرده و سر میان دست گرفته.


_ یا خدا! آقا، اینجا نشستین چرا؟ فکر کردم رفتین بیرون.


نگاه غمگینش را به من می‌دوزد. از آن حالش خجالت می‌کشم که همه‌چیز دربارهٔ من است.


_ آقام حالش خوب نیست، یاسی! سمیرا پا گذاشته بیخ گلومون.


با دو دست صورتش را می‌پوشاند، نفس می‌گیرد. می‌روم و کنارش می‌نشینم.


_ آقا؟!


سر پایین دارد. چقدر شکسته به‌نظر می‌رسد؛ محراب همیشگی نیست.


_ چیه؟


حرفم را سبک‌سنگین می‌کنم، بر نخورد به او در این شرایط.


_ می‌گم، ما که تا چند ماه دیگه محرمیم، می‌خواین صبر کنین سمیراخانم راضی بشن؟


اخم‌هایش درهم می‌رود. «استغفرالله»ی زیرلب می‌گوید.


_ تو انگار بدت نمیاد. قرار نیست من زندگی‌مو به‌خاطر خوش اومدن یا نیومدن کسی بالاپایین کنم. من نگران حاج‌بابام! سمیرا هنر داره، زندگی دختر و پسرش رو سامون بده.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792