#پارت_۱۱۳۰
شب آرامی بود، مهمانی وسط هفته و مهمان گوشهگیرمان بیشتر نظارهگر بود.
با آمدن سجاد بیشتر با او که در خارج از ایران زندگی کرده بود همکلام شد.
_ شام بچهها رو دادم، یاسمن! محراب نمیخواد بیاد؟
از صبح که رفت دیگر نیامد. زنگ زد گفت سرش شلوغ است، حتی مغازه هم نبود وقتی رفتم.
شاگردش گفت اصلاً از صبح نیامده، رفته بود غرفه.
_ خودتون زنگ بزنین...
هنوز حرفم تمام نشده که یااللهگویان با دست پر آمد.
وقت رفتنش، چای را خورده بود، در سکوت و من نمیدانستم به چه چیز فکر میکند؛ به حمیرا یا حرفهای فرنگیس.
سفره چیده شد. فردا بچهها مدرسه میرفتند، برای همین ساعت ده نشده خانه خالی بود.
فرنگیس کنار حاجی نشست و آرام حرف میزدند.
محراب رفته بود تا طناز را بخواباند.
یک تخت کوچک به اتاق محراب اضافه کردیم تا آنجا بخوابد، نه داخل تخت بچه.
ماشین ظرفشویی را روشن کردم. خانه تمیز شده، فقط همین مانده بود.
_چه خبر، یاسی؟!
سینی دمنوش گلگاوزبان را حاضر کردم، قبل از خواب برای آرامش خوب بود.
_ میای بریم یه چرخی بزنیم؟ بچهها خوابن، حاجی هم هست با... این خانمه.
بچهها را به فرنگیس سپردم و حاجی.
کمی پیادهروی حتماً حالش را بهتر میکرد. کم پیش میآمد چنین درخواستی.#پارت_۱۱۳۱
سکوت کرد. انگاری فقط یک همپا میخواست برای آنکه تنها نباشد.
قدم زدیم، بیحرف، دور محله را.
برایم بستنی خرید و برای خودش. دستم را داخل جیبش گذاشت که گرم بماند و راه رفتیم.
_ خستهت کردم!
داخل دالان شدم.
جز چراغ حیاط، تمام خانه خاموش بود، فقط هالهای از نور چراغخوابها داخل را روشن میکرد.
_ خوش گذشت ولی.
_ یاسی!
برگشتم تا ببینم چرا صدایم کرد که محکم میان آغوشش فرورفتم.
_ اصلاً نمیتونم تصور کنم غیر از وقت کار تو کنارم نباشی.
او خوابیده، مثل باقی اهل خانه.
فقط صدای یخچال میآید آنهم گاهی و من در سکوت لباس مدرسهٔ بچهها را جفت و جور میکنم، همیشه خودشان میگذارند، ولی امشب حال عادی در این خانه نبود.
با تمام بازی و شادی اما مهمانی بود که باید تصمیم میگرفت عیشمان را تیش کند یا شادی را در خانهمان حفظ.
_ خستگی نداری، یاسمن؟!
از دیدنش آنجا دم ستون متعجب شدم، فکر میکردم در اتاقش خوابیده.
عصری میگفت فردا میخواهد به هتل برود، اما نه مستقیم به من.
_ معمولاً خودشون جمع میکنن... امشب روبهراه نبودن.
دقت کردم کل شب هیچکدام از بچهها سمت او نرفت، اما سمیه گفت طلا یک بار مستقیم گفته سارا را با خود نبرد و یکی از آن لطفاًهایش را هم ضمیمه کرده بود.
_ من فردا میرم هتل. یه چرخی میزنم، چندتا از دوستامو ببینم.
فقط سر تکان دادم. بلوز شلوار خوابش را مرتب کرد، مثل وقتیکه کسی حرفی را میخواهد مزهمزه کند.#پارت_۱۱۳۲
خواستم بگم به یه شرط سارا رو نمیبرم...
نفهمیدم چگونه حرفش را قطع کردم
قبوله، هرچی بخوای...
اول شوکه نگاه کرد و بعد آرام لبخند زد.
به نظرم فقط یه احمق میتونه سارا رو از بغل زنی مثل تو بکشه بیرون، یاسمن... ولی من احمق نیستم...
لباسهای روی زمین افتاده را برداشتم، از هولم افتادند.
نه نیستی. شرطم اینه؛ تا وقت دانشگاه زبان یاد بگیره، آماده بشه بیاد اونور با محراب... فرشید دوست داشت بچه هاش اونجا درس بخونن.
حساب سرانگشتی ،کردم حالا حالاها مانده بود تا وقت تحصیل دانشگاه باز به کلماتش فکر کردم محراب را
هم ضمیمه کرد؟
محراب چرا...؟ اون که...
روبه رویم ایستاد و دست آزادم را گرفت
فقط یه روز بس بود بفهمم فقط همخونی برای اینکه کس یکی دیگه باشی ملاک نیست. تو، شوهرت،
حاجی... آدمای خاصی تو زندگی برادرزاده م هستین
همه شانس ندارن مثل اون...
تو نباید عین اسب بدویی ببین زخم میشی...
با دقت بتادین را روی زخم زانوی محراب میگذارد،
طناز را میگویم.
قمصور
بعد از آخرین عملش کمی وزن گرفته، هرچند باید داروهایش را برای همیشه همیشه بخورد آن جور که
خودش می گوید؛ همیشه همیشه
اسب چرا میگی؟ بگو ندو. خوب نیست اینجور حرف
زدن.
موهای خرمایی و فر طناز را همان حین از صورتش
کنار زد
من دوست دارم به تو بگم عین اسب ندو، به بقیه که نمیگم بذار اینم ببندم .برات
.