2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 31151 بازدید | 1039 پست
#پارت_۱۱۰۰................... _ خوش اومدین! سفرتون بی‌خطر. نگاهم میخکوب صفحهٔ گوشی شد که دیگر تماسی ...



_ بیا کتابات رو مرتب کنیم، دفتر دارم بهت می‌دم. این چجور رفته تا کتابخونه؟ جون اضافی داره... 


غر می‌زدم. 


کلافه از دخترکی که بیشتر از سنش بود و من حتی جرئت نداشتم دعوایش کنم که نکند حالش بد شود.  


_ میاد رو تخت، پا شو می‌ذاره لبهٔ اینجای کشو، می‌ره بالا. 


فاصلهٔ بین کتابخانهٔ دیواری و تخت و کشوی میز زیاد نبود، اما انگار دخترک چموش من صخره‌نوردی می‌کرد.  


_ دیگه نازش‌و نکش، محراب! میای اتاقتم درو ببند، کلید رو بردار، من کلید اتاق‌و دارم. نیاد اذیتت کنه. 


تنها پیشنهادی که می‌توانستم بدهم.  

.................... 


محراب! 


جثهٔ ریز و لاغر! به حرف‌های یاسی فکر می‌کنم. 


کارهایی که طناز می‌کند حتی به ذهن من خطور نمی‌کرد. 


نگاهم دنبالش است با آن بلوز و شلوار سرمه‌ای خرسی که خیلی غیرمستقیم پی محراب می‌رود. 


آنقدر به سارا اهمیت نمی‌دهد، بیشتر با او دوست است. 

 

_ من حاضرم، عمو. 


سجاد حوله به دست دم ورودی پذیرایی ایستاده و به محراب که با یک ساک لباس کوچک و کولهٔ مدرسه و لوازمش ایستاده لبخند می‌زند. 


یاسی گفت راضی‌اش کرده دو روز برود پیش سمیرا، یاسی را هم حاج‌بابا راضی کرد.  


_ یاسمن! همچین نگاه می‌کنی انگار دارم می‌دزدمش.


یاسی با سینی چای از آشپزخانه آمد.‌


 سارا هم مشغول بازی دخترانهٔ داخل گوشی بود


_ مجبور نبودم نمی‌دادم ببرینش. طنی امروز محراب‌و خیلی اذیت کرده... مگه نه، طنی‌خانم؟ 


آن تخسی ساعتی پیش دیگر در نگاهش نبود، انگار باور می‌کرد محراب دارد می‌رود. 

 

_ بذار چای خاله‌یاسمن رو بخورم بریم، پسرم. 


موهای محراب را به‌هم ریخت، مثل یاسی که همیشه این کار را می‌کرد. 

 

_ موهام‌و دست نزن، عمو. 


با اخم از کنار سجاد رد شد و به اتاقش رفت. 


_ پدرسوخته، یاسمن به‌هم بزنه هیچی نمی‌گه. 


کنار من نشست و یاسی سینی چای و مخلفاتش را روی میز مبل گذاشت.


 پیراهنش هنوز همان بود که صبح تن داشت.


 معمولاً وقتی می‌آمدم لباس‌های دیگری می‌پوشید، این یعنی خیلی کار داشته و خسته است. 


_آخه یاسی فرق داره، آقاسجاد. 


نگاهم به دخترک ریزهٔ لجباز بود که خیلی زیرزیرکی به‌دنبال محراب رفت.  


_ این‌و بدینش من ببرم، قد و قواره‌ش نیم‌متر نیست‌ها، ولی نمکه.  


سجاد عاشق طناز بود، هرچند طنی رو نمی‌داد و اداهای خاص خودش را داشت. 


صدای ضربه‌های آرام به در می‌آمد. رفته بود منت‌کشی؟ 


_ انگار ده سالشه، آقاسجاد! اگر بدونین از شب تولد با محراب بیچاره چکار کرده. عین عقرب کینه داره، می‌ره نیشش می‌زنه. 


صورت خسته و نگاه‌های کلافه و گریزان یاسی می‌گفت بغض دارد. 


بچه‌ها را خیلی دوست داشت.



_ والا چیزایی که گفتین آدم عاشقش می‌شه. محراب‌و حق خودش می‌دونه، به تریج قباش برخورده چرا پسش زده.


حاجی یاالله‌گویان داخل آمد.


از پذیرایی دیده نمی‌شد، اما صدای طناز آمد که خفتش کرد.


– بیا آجی!


_ خدای من، حاجی رو می‌خواد ببره واسطه؟


سجاد با ذوق و شوق استکان چای را روی میز گذاشت.  


_ ذوق چی‌و می‌کنی، برادر من! حکومت یه بچهٔ دوساله به یه مشت آدم‌گنده؟  


_ ناشکر نباش، محراب! دخترت باهوشه، این بچه می‌تونست رو تخت افتاده باشه بی‌حال، ولی وقت برای این چیزا نداره. شکر کن. این روزام تموم می‌شه، بزرگ می‌شه...  


صدای حاجی می‌آمد. واسطه شده بود برای دخترک، پیش محراب کوچک!


_ فکر کنم من باید تنها برم خونه، حداقل سارا خوشگل عمو رو بدین ببرم دست‌خالی نباشم.


سارا سر از گوشی بلند کرد، لبخند زد.


_ بچه باید خونهٔ خودش بخوابه، عمو! دوست دارم بیام، ولی روز باشه.


_ یاسمن! خودت به این مظلومی اینا رو چجور بزرگ می‌کنی؟


سجاد طرفدار پروپاقرص یاسی بود.


از نظرش زن‌های این خانواده قوی و مؤثر بودند، اما یاسی من چیزی بیشتر داشت؛ ذکاوتی زنانه در کنار مهربانی ذاتی‌اش.

 

سجاد سکوت کرد. یاسی فقط سر چرخاند و من نگاه غمگینش را روی سارا دیدم.


روبه‌رویم نشسته بود. برخلاف همیشه که با سجاد شوخی می‌کرد یا به شوخی‌های او می‌خندید، امشب یاسی سرتاپا بی‌حوصلگی بود و این نگرانم می‌کرد


امروز هیچ وقتی را در خانه نبودم، مشکلات اقتصادی مردم تهش به فروشنده‌ها و تولیدکننده‌ها می‌رسید و این روزها از دامپروری و تولیدات و مصرافشان گرفته تا جیب خالی مردم داشت رخ نشان می‌داد.


_ ما آشتی کردیم، خاله! 


طناز بغل محراب و حاجی پشت‌سرشان! 


_ نگو که بی تو باید برم خونه. 


سوز خشک هوا بدون بارش برف و باران، فقط آزاردهنده بود. 


_ آخر هفته، برنامه بریز دست بچه‌ها رو بگیریم بریم ویلای شمال، مونده اونجا خاک می‌خوره. حیف که بچه‌ها مدرسه دارن و کارت اینجاست، محراب، وگرنه کلید رو می‌گرفتی می‌رفتی اون‌ور یه چند وقتی. برای طناز اونجا هواش عالیه، یاسمنم انگار خسته و کلافه بود. 


دزدگیر ماشینش را زد. 


شاید اگر سجاد نبود از حرفش و توجهش به یاسی دلگیر می‌شدم، اما دیده بودم چقدر برای مرجان و ماهان و سمیرا حتی خانوادهٔ سمیه هم دل می‌سوزاند. 


_ اوضاع کاسبی که به‌هم‌ریخته‌ست، شاید جور کردم بریم، بهت خبر می‌دم.  


لبهٔ تخت، درحالی‌که سرش را با موهایی پریشان میان دستان گرفته، نشسته بود.  


_ یاسی؟  

سر بالا نیاورد. 


_ سرم درد می‌کنه، محراب... یه‌سر بزن ببین طنی، محراب‌و اذیت نمی‌کنه؟ اگر خوابیده، بیارش سرجاش. هرچی گفتم بیا تختت نیومد. 


روبه‌رویش ایستادم. بینی گرفته‌اش می‌گفت گریه کرده.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

_ والا چیزایی که گفتین آدم عاشقش می‌شه. محراب‌و حق خودش می‌دونه، به تریج قباش برخورده چرا پسش زده.حا ...



_ ولش کن، محراب از پسش برمیاد، آشتی‌کنونه... 


اول متعجب نگاهی کرد و بعد خندید، خنده‌های از ته دلش مثل چراغی بود در تاریکی دلم. 


بغلش کردم و خودش را توی بغلم کشاند. روی پایم نشست. 


همین‌ها هم دل‌خوشی‌ام بود که آن زن جسور و مقاوم و سخت‌کوش، تهش که شب می‌شود، به آغوش من پناه می‌آورد و دروغ نگویم این لحظه‌ها بیشتر به من خوش می‌گذرد. 


_ عمهٔ سارا زنگ زد! فکر کنم داره میاد ببرتش. 


نیاز نبود توضیح دهد، همین جملات برای حال خرابش توضیح کامل بود. 


آرام صورت روی شانه‌ام گذاشت و گریست. 


چکار می‌توانستم کنم؟  

_ درست می‌شه. دردی نمیاد که صبرش نیاد، نیم‌وجبی. 

................ 

یاسی 


باید می‌رفت!  


یک جمله بود که تکرارش می‌کردم؛ هر روز و هر شب، هر ساعت، تا وقتی عمهٔ سارا آمد، قبلش اما پیام داده بود به محراب که کارهای سارا انجام شده تا با خودش ببرد.  


سخت است. از حال و روزم نگویم بهتر است، اینکه هی نگاهش می‌کنم و اشکم را پس لبخند پنهان! 


_ خوش اومدین! 


قد بلندی داشت اما ظریف، یک عینک گرد با فریمی مشکی که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد.


 موهای لخت و خرمایی‌رنگش تا روی گردن می‌آمد، مصری زده بود و همین دخترانه‌تر نشانش می‌داد. 


با ماشین آمد، بی‌خبر، درست وقت شام.


 شلوار جین با یک پیراهن بلند. ساده بود و حرکاتش محکم


قبلاً که دیدمش عصبی‌تر و شاید پریشان‌تر بود، اما حالا... 


دست دراز کردم برای دست دادن، ولی محکم بغلم کرد.


 بوی عطری گرم می‌داد.  

_ باید می‌رفتم هتل، ولی راستش قبلش گفتم بیام ببینمتون.


سارا اولش که گفتم دارد می‌آید ذوق کرد، اما برادرش خیلی رک گفته بود می‌آید تا او را ببرد.  


 فهمیدن اینکه چرا باید با او برود به‌قدر کافی سخت بود، اینکه بداند چرا فقط خودش و نه محراب، دیگر یک راه طولانی طلب می‌کرد. 


_ خوش اومدین، سفره انداختم.

 

اینکه دوستش نداشتم چیز عجیبی نبود؛ می‌خواست بچه‌ام را ببرد، 


بچه‌ای که نزدیک پنج سال مال من بود، دخترک ترسیده‌ای که پناهش شده بودم و مادرش.  


_ ممنون. یه چیزی تو هواپیما خوردم.

 

فقط من آمدم استقبالش، حتی سارا هم نیامد. 


سرمای وجودم بیشتر از سوز هوا استخوانم را می‌سوزاند. انگار لرز داشتم.

 

_ روزیتون سر سفره‌مون قبلاً اومده، بیاین بریم. بیاین، هوا سرده. 


چمدانش زیاد بزرگ نبود، یعنی نمی‌خواست زیاد بماند.  


مغزم تیر کشید. بارها تصور کرده بودم که التماسش کنم تا دخترکم را نبرد.  


خواستم کمکش کنم چمدان را ببریم داخل، اما نگذاشت.


چرخ داشت و تا دم پله آورد.


_ سارا کجاست؟ نیست؟ 


نگاهم به پشت پنجرهٔ اتاقم افتاد. سارا از گوشهٔ پنجره داشت نگاه می‌کرد. 


_ چرا، بالاست. سرده گفتم نیان بیرون

_ ولش کن، محراب از پسش برمیاد، آشتی‌کنونه... اول متعجب نگاهی کرد و بعد خندید، خنده‌های از ته دلش مثل ...


احتمالا انتظار دیدنش را دم در داشت، اما فقط حاج‌اکبر و محراب آمدند استقبال و طنازی که با عروسکش آمد. 


فرنگیس! عمهٔ سارا خم شد تا خوش و بشی کند، اما طناز فقط با اخم رو برگرداند و رفت. 


_ انگار از اومدن من خوشحال نیستن بچه‌ها.  


لبخندش کوچک شد. 


_ بفرما تو، دخترم. 


کاش حاجی کمی بدخلق بود. 


اولین مهمانی بود که خوشم نمی‌آمد، حتی خاله و دخترخالهٔ محراب را هم برایم مهم نبودند. 


چند وقت پیش در دورهٔ کرونا با دایی محراب آمدند برای سالگرد طوبی‌خانم، کمی نشستند با اخم و من خوش‌آمد گفته بودم، پذیرایی کردم، اما این زن... 


آمده بود تا قسمتی از زندگی‌ام را ببرد.


 فکر کن بره‌ات را با دست خودت بدهی برای قربانی شدن. 


_ سارا! عمه؟


صدایش کرد. 


کمی طول کشید تا سارا با بلوز و شلوار عروسکی و موهای بافته‌اش بیاید. 


حتی سعی هم نکردم اوضاع را تلطیف کنم. 


نگاه‌های خیرهٔ محراب هم تأثیر نداشت. 


_ سلام، فرنگیس جون. 


محراب عمه را کمی یادش بود، انگار قبلاً به دیدارشان می‌رفت وقتی پدر سارا زنده بود. 


_ سارا جونم... 


زانو زد و بغل باز کرد و من باز اشکم درآمد، آن بغل باید مال من می‌بود برای دخترکم. 


سارا فقط دست دراز کرد، برای دست دادن، محراب برادرش دورتر به ستون تکیه داده بود، با پاآویزش طناز

عمه‌ای که قبلاً برای او هم بود خیلی ساده کنارش گذاشت و این بیشتر من را ناراحت می‌کرد.  

_ نمیای بغلم؟

موهای بلوندش را پشت گوش برد.

سارا همانجا ماند و این عمه بود که رفت و یک‌طرفه بغلش کرد.  

_ من نمی‌خوام باهاتون بیام، فرنگیس جون! اگه اومدی من‌و ببری، بگم که نمیام.

محراب بازویم را کشید، فکر کنم فهمید می‌خواهم شروع کنم به اشک ریختن.

_ من برات اتاق درست کردم، سارا! اونجا قشنگه، دوستای خوب...

نماندم که بشنوم وعده‌هایش را به دخترکم، اما شنیدم که محراب کوچک گفت: «تو یه عوضی هستی!» و اخطار حاج‌اکبر به او.

به اتاقمان خزیدم. فکر می‌کردم کمی بیشتر طول می‌کشد تا پوستهٔ خوش‌آمدگوییمان را حفظ کنیم.

_ نکن این‌ کارو، یاسی! با گریه مگه درست می‌شه؟  

در را بست و من زانوی غم بغل کرده بودم.  

_ چرا نشه؟ اومده بچه‌مو ببره، محراب! اون‌موقع که سارا جون نداشت، با مادربزرگش با اون پرستار ایکبیری تنها بود، کجا بود عمه‌جون فرنگیسش؟ وقتی اومد اینجا یادته؟ موهاش کبره بسته بود از بس شونه نکرده بودن، تنش کثیف بود. بچه‌م تا کی شبا تو رختخوابش جیش می‌کرد؟ تازه شده یه بچهٔ عادی... می‌خواد ببرتش چکار؟  

کلافه قدم می‌زد.

_ آروم‌تر حرف بزن، صدات می‌ره بیرون، یاسی... می‌افته سر دندهٔ لج...

می‌افتاد؟ دیگر بدتر از این؟ جیغ سارا بلند شد و من دویدم.

تنه‌ای به محراب زدم و سارا وسط اتاق  با عمه‌ای که دستش را گرفته بود.

احتمالا انتظار دیدنش را دم در داشت، اما فقط حاج‌اکبر و محراب آمدند استقبال و طنازی که با عروسکش آمد. ...



_ یاسمن‌خانم! قرارمون مگه نبود بیام ببرمش؟! از اولم گفتم موقته، چرا نگفتین بهش؟  

طلبکار بود؟

_ خانم محترم! این ادبیات شما با عروسم پسند من نیست! سارا کم از بچهٔ خودش که نداره هیچ، شاید بیشترم دوستش داره. بچه که مرغ و وسیله نیست تا امانتی نگهداری بشه، بذاری یه گوشه نگاهشم نکنی... الانم با آرامش حلش کنیم. خوشم نمیاد بچه رو با غیظ و تشر ببرین، شمام نمی‌خوای که ازت متنفر بشه...

دستش که شل شد، سارا به‌سمت اتاق برادرش دوید.

_ازت متنفرم، فرنگیس! من نمیام! نمیام! نمیام!

_ من بهتون اعتماد کردم، حاج‌آقا! گفتم بمونه تا کارای اقامتش‌و درست کنم. پدرم دراومد تا همه‌چی جور شد، شما بگین چکار کنم؟ سارا عضو خانوادهٔ منه. نمی‌بینین وضع مملکت‌ رو؟ بذارم بمونه که چی بشه؟ اینجا برای دخترا امنه؟ می‌برمش اون‌ور، درس می‌خونه، تو یه کشور آزاد بزرگ می‌شه، زندگی نرمال داشته باشه...

حالا هر سه نفر روبه‌روی او بودیم، به نشستن هم نکشید حتی.
 
_ بشینین حرف بزنیم، فرنگیس خانم! چیزی نیست که با داد و بیداد ما حل بشه.

از خونسردی محراب حرص خوردم. کاش اندازهٔ حاجی رک بود.
 
خودش رفت چای ریخت و با شیرینی‌هایی که صبح پخته بودم با سختی آورد.

من تکان نخوردم، او هم حرفی نزد. فکرم پیش بچه‌ها بود.

در آن اتاق که در باز شد، انتظار دیدن طناز را نداشتم.

با اخم‌هایی که ابروهایش تا بینی می‌رسید آمد، با پاهای کوچکش.

فکر کردم می‌خواهد برود بغل حاجی اما نرفت


فرنگیس، نشسته روی مبل و پا درهم گره کرده بود و لبش را گاز می‌زد.

  

_ بلو گونه‌تون... پَشو... بلو... 


با مشت روی پای فرنگیس کوبید. خیز برداشتم برای بغل کردنش.


 لب برچیده بغلم آمد. 


_ می‌بینین، حاجی؟! حتی این بچه هم از من بدش میاد... قرارمون این نبود، یاسمن‌خانم!


بغض داشت و من هم اگر نمی‌گفتم خفه می‌شدم. 


_ وقتی سارا و محراب رو آوردیم خونه، سارا بچه‌م حتی غذای درست و حسابی نخورده بود، موهاش شونه نشده بود. می‌ترسید. من نمی‌تونم دربارهٔ مادری حمیرا حرف بزنم، مرده و دستش از دنیا کوتاهه... خودم براش لباس دوختم. مریض شد بالاسرش بودم. خودم غذا دهنش گذاشتم. موهاش‌و هر روز بافتم. وقتی اومد جون نداشت، من جون گرفتنشونو دیدم... فرنگیس خانم! قبل طناز، سارا و محراب بچه‌هام شدن، نه بدتونو گفتم نه چیزی! من سر بچه‌م معامله نکرده بودم که قرار مدار داشته باشم باهاتون، الانم شما اومدید به‌خاطر خودتون بچهٔ این خونه رو ببرید جایی‌که من محاله دوباره بتونم ببینمش... 


بلند شد وخواست حرفی بزند، دست بلند کردم که سکوت کند. 


_ صبر کنین! می‌دونم اول و آخر این بچه رو می‌برید، اونقدر مرام ندارین که از برادرش دورش نکنین. التماستون نمی‌کنم که نبرید، اگه مادر بودین می‌فهمیدید که سارا تنها داراییش من و بقیه نباشن، حداقل محراب که هست. شما فقط سارای ما رو نمی‌برین، محرابم داغون می‌کنین، بقیه‌ی بچه‌های این خانواده رو... 


محراب ایستاد، چرا که فرنگیس به‌سمت من آمد، ولی واقعا نمی‌توانستم از بچه‌ام دفاع نکنم، سارا عضو خانواده‌ام بود. 


_ تو زن بی‌سواد چی می‌فهمی؟  


_ دهنت‌و جمع کن، خانم! اگر حرفی نمی‌زنیم نه که...

_ یاسمن‌خانم! قرارمون مگه نبود بیام ببرمش؟! از اولم گفتم موقته، چرا نگفتین بهش؟ طلبکار بود؟_ خانم م ...



من که سعی کرده بودم آرام حرف بزنم تا بچه‌ها نترسند، حالا فریاد فرنگیس و محراب بلند بود.

بازویش را گرفتم.

_ آروم باش، بچه‌ها می‌ترسن... باشه، خانم! من بی‌سواد، من نادون، شما که باسوادی، گیرم بچه رو به‌زور بردین، سارا اینجا بزرگ شده، خوشحاله، ببرینش انگار بازم مادرش‌ و مادربزرگش‌ رو ازش گرفتین، باز تنها شده. محراب اینجاست... ما خانواده‌شیم... نبریدش...

نتوانستم که دست بالا بگیرم، نمی‌شد! بچه‌ام بود.  

سعی کردم اشک نریزم، اما نمی‌شد. طناز را دادم به محراب، رنگ و رخش سرخ بود از عصبانیت، ولی فکر کنم فهمید نمی‌خواهم جنگ شود.

_ باباجان، یاسمن! همهٔ اینا رو خدمت خانم مهندس گفتم، اما باز تشریف آوردن برای بردن...

حاجی قبلاً حرف زده بود؟

به محراب اشاره کردم برود پیش بچه‌ها. هیچ‌وقت این روز را جدی نگرفته بودم.

_ حاجی! ایران شد جا؟ می‌خوام برادرزاده‌م تو دنیای آزاد بزرگ بشه، نه تو مملکتی که زن هیچ حقی نداره. اینجا بمونه، جون بکنه تهش بشه چی؟ دکتر؟ مهندس؟ من مهندس، چون زن بودم یا باید از تنم و خودم مایه می‌ذاشتم تا بتونم یه کاری بگیرم یا باید پارتی می‌داشتم، کسی اینجا برای زن تحصیلکرده تره خورد نمی‌کنه...  

دستش را گرفتم تا بنشیند.  

_ تا ابد که اینجور نمی‌مونه، فرنگیس خانم! من سواد ندارم، شما که داری، ببریدش خوشبخت می‌شه؟ کاری ندارم ایران چجور جاییه، اینجا درو باز کنه همه همزبونن... ما هستیم. بذارید بمونه، وقت دانشگاهش که شد خودم می‌فرستمش بیاد. الان رسیدگی می‌خواد، اصلاً... بمونین چند روز اینجا باهم، بعد تصمیم بگیرین... سارا امانته، محرابم همینطور… گناه دارن به خدا...  

مانده بود! می‌دانم از بحثمان دل‌چرکین بود، اما مانده بود.


_ محراب!  


میان تاریکی ته باغ نشسته بود. 


کمی چوب داخل حلب ریخته و به شعله‌های جان‌گرفته خیره بود.

  

_ نصفه‌شبه، یاسی! 


صدایش گرفته و خش‌دار به گوشم آمد.


 به من اخم کرده بود که چرا فرنگیس می‌خواست برود هتل نگذاشتم. 


مرد من خیلی هم صبور نبود.  


_ برای تو نیست؟ بیام پیشت؟ یا برم؟ 


نگاهم به تنهٔ نیم‌ماندهٔ درخت کنارش بود، اما روی رانش زد. 


_ بیا اینجا بشین یاسی، سرده اون‌ور.  

از در آشتی در آمد. پشتش را کرده بود وقت خواب، اما من بغلش کردم. باز من می‌توانستم اشک بریزم، اما او... 


_ پات درد می‌گیره.  


قدم پیش گذاشتم. با تعجب نگاه کرد.

 

_ نیست آخه دو پره گوشت به استخونت اومده، فاز پروار بودن گرفتی؟ بیا ببینمت.  


دست برایم باز کرد. تجربهٔ جدیدی بود، خوشایند.  


_ نباید می‌ذاشتی بمونه، یاسی! فکر نکنی کوتاه اومدما، راست می‌گن سواد و تحصیلات شعور نمیاره.


گرمای آتش و سرمای اطراف، صورت گرم‌شده از حرارت آتش…


_ من برام موندن سارا مهمه، محراب! بذار فحشم بده... 


_ غلط کرده، می‌زنم دندوناش... 


گونه‌اش را بوسیدم، بوی دود می‌داد. سکوت کرد. 


_ آدم زن‌و که نمی‌زنه، به زدن باشه من از همه سلیطه‌ترم...  


سر عقب برد و متعجب نگاه کرد. ابرو بالا داد. 


_ واقعاً دست بزن داری؟

من که سعی کرده بودم آرام حرف بزنم تا بچه‌ها نترسند، حالا فریاد فرنگیس و محراب بلند بود.بازویش را گرف ...



خندیدم و سر روی شانه‌اش بردم، کنار گوشش.

_ معلومه که ندارم، ولی زبون دارم... بدون، محراب! به‌خاطر سارا التماسشم می‌کنم، حرفمم می‌زنم، ولی باید می‌موند تا ببینه. اونی که مادر نیست فکر می‌کنه راحته تر و خشک کردنش، جمع و جور کردنش، مگه فقط بردنشه؟  

به آتش خیره می‌شوم و دستش دور کمرم را می‌گیرد.

_ دو بار سارا شبا جیش کنه فرداش کلافه نمی‌شه؟ به بچه بد و بیراه نمی‌گه؟

نفسش را عمیق بیرون داد. ما می‌دانستیم که بچه‌های حمیرا سختی‌های خودشان را داشتند، و حق هم با آنهاست.

چند زندگی را از دست داده بودند، خانواده، و حالا تازه ما برایشان خانواده محسوب می‌شدیم.

_ اون آدمی که من دیدم، حرف حرف خودشه، یاسی! خودت‌و کوچیک می‌کنی.

انگشتانم میان موهایش چرخید.

سفیدی‌هایشان هر ماه بیشتر از پیش بود.  

_ من کوچیک نمی‌شم، تلاشم‌و برای نگه داشتن سارا می‌کنم، تو هم بکن. حداقلش اینه که سارا همیشه می‌دونه ما راحت نذاشتیم بره، بالاخره اینجا منتظرشیم.

_ با بچه حرف بزن، یاسی! امیدوار نشه این زنه نبرتش، خودمم حرف می‌زنم، والا عین چی کله‌شقه. تو بودی‌ها می‌گفتی هرجور بچه خوشحاله، حتی اگه مادرش بودی.  

از روی پایش بلند شدم. فردا با سارا و محراب حرف می‌زدم. این بشر دوپا را نمی‌شود شناخت.  

_ زود قضاوت نکن، حالا خدا رو چه دیدی؟ پا شو خسته‌ای.

_ خاله! روتختی جدید می‌دی؟

حالا وقتی گاهی رختخوابش را خیس می‌کرد خودش می‌توانست کاور تخت و لباسش را عوض کند.

وسایل صبحانه حاضر بود و من منتظر نان تازه و باقی اهالی، جز کسی پشت‌سر سارا بود.

_ برو تو کمد اتاقت بردار، شستمش. تشک زیرشم بیار بنداز تو ماشین. عمه فرنگیس هست ازشون کمک بگیر.

_ روتختی چرا؟ چی شده؟ مدرسه نمی‌ری؟

بلوز و شلوار قشنگی پوشیده بود.

شب پیش محراب کمی اولش سر بی‌حجاب بودن او غر زد و حاجی گفته بود نگاه نکن اگر فکر می‌کنی آزارت می‌دهد.
 
_ من جیش کردم تو تختم، مشکلی داری؟

تقریباً داد زد و با اخم و عصبانیت از کنار او رد شد.

_ آسی...

طناز خواب‌آلود هم از کنار فرنگیس رد شد، کمی توقف کرد و تقریباً یک مشت کوچک به پایش زد.

حالا کمی دلم می‌سوخت برای او.

بچه‌ها حتی فرصت نمی‌دادند خودش را نشان دهد.

_ ببخشید فرنگیس خانم، بیاین بشینین.

اخم‌هایش درهم بود و شاید حق داشت، کسی اینجا نمی‌خواستش، حداقل برای خودش، من می‌خواستمش برای مجاب شدن.

_ سارا بچه بود بغل من می‌اومد، سری قبلم با من مهربون بود... الانم... خدای من…! من فقط خوبیش رو می‌خوام. دوست دارم جایی بزرگ بشه که بدون ترس و ناراحتی از جنسیتش زندگی کنه...  

کلافه بود و نمی‌دانم چرا حس بدی به این خوددرگیری و واگویه نداشتم.  

_ تخم‌مرغ می‌خورین بزنم؟  

نفهمیدم طناز کی رفته بود که حالا با لباس یک‌وری باز می‌آمد.

خندیدم و سر روی شانه‌اش بردم، کنار گوشش._ معلومه که ندارم، ولی زبون دارم... بدون، محراب! به‌خاطر سار ...



_ یه چای بدین ممنون می‌شم... این دخترتون درسته من‌و دوست ندارن، ولی خیلی نمکه.

_ آسی! مراب کو؟

کنار پایم ایستاد، هر روز هم این را می‌پرسید.

_ محراب مدرسه‌ست. بغل می‌خوای، طنی؟

سردرگم بود انگار. حالتی که کم پیش می‌آمد از او ببینم، شاید حضور فرنگیس باعثش بود.  

– خاله!

صدای داد سارا بود، حتماً کمک می‌خواست.  

_ آسی تخخ بده.

بغلم نیامد، ولی تخم‌مرغ خواستنش یعنی گرسنه بود.

معذرت خواستم چون باز صدای سارا بلند شد و باید می‌رفتم.

_ سارا خانم، چند بار گفتم داد نزن؟ پا شو بیا کارت‌و بگو، تو چاه که نیفتادی، قشنگم...  

کف اتاق را ملحفه و روتختی پوشانده بود و بوی تیز ادرار.

پنجره‌ها را باز کردم تا هوا عوض شود.

_ اون اونجاست نمی‌خوام بیام، خاله.

برای روکش تختش کمک می‌خواست.

حالا این اتاق دخترانه دکور شده بود و صاحبش معلوم نبود چقدر آنجا می‌ماند.  

_ این رفتار درست نیست، سارا! آدم با غریبه‌هام اینجور بد رفتار نمی‌کنه. فرنگیس عمه‌ته و حق نداری بی‌ادبی کنی.

زمزمه کرده بودم. با اخم روتختی‌اش را درست کرد.

_ من بی‌ادب نیستم. عمه‌مه ولی من‌و نبره، اگه دوستم داره...  

چگونه باید توضیح می‌دادم برای دخترکی به سن او؟#پارت_۱۱۲۰


_ ساراجونم، هرکی یه‌جور دوست داشتنش‌و نشون می‌ده، حالا عمه‌ت فکر می‌کنه باخودش ببره تو خوشحال‌تر می‌شی. 


سر ملحفه را رها کرد، با مشت‌هایی گره‌کرده سرم فریاد زد. 


_ پس تو هم با اونی؟ می‌خوای من برم؟ آره؟ 


بغلش کردم میان داد زدنش. بچه‌ام نفس‌نفس می‌زد.  


_ این‌و که واقعنی نگفتی، سارا؟! 


دستان کوچکش دورم پیچیده شد. گریه می‌کرد و من هم و آن دخترک همیشه جدی ریزه که به پایم آویزان بود هی لگد می‌زد که «گیه اَکن آسی»…


فرنگیس عذر خواست و سر میز نیامد.


 انگار شنیده بود آنچه در اتاق می‌گذشت یا دیده بود. 


سارا شل لقمه می‌گرفت، بی‌میل و تهش حاجی برایش لقمه پیچید. محراب هم روزهٔ سکوت داشت انگاری.


_ بابا، آسی گیه کلت. 


تخم‌مرغش را آب‌پز کردم. 


برده بود با عروسکش نمی‌دانم کجای خانه خورد و حالا آمده بود گزارش من را بدهد.  


_ طناز! فضول شدی؟  


از حاج‌بابا بالا کشید و روی پایش نشست. سیخ داخل چشمانم نگاه کرد. 


_ آله. 

نگاه محراب را در سکوت برای خودش داشت.  


_ دبا کن!

از محراب می‌خواست من را دعوا کند!


 بهت‌زده نگاهش کردم. نمک زندگیمان بود و روح آن. با اخم برایم دهن کج کرد.  


_ تو رو دعبا نکنم؟ گزارش مامانت‌و می‌دی؟  


حاجی آرام لبخندش را جمع کرده بود. 

_ نع، مَ بشه ام. 


اینکه سارا خندیده بود به رفتارش خوب بود، اینکه محراب هم سعی می‌کرد نخندد.

_ تو بچه‌ای این‌همه زبون داری، مامان‌جان؟  

_ یک ماه!  
شوکه به فرنگیس خیره شدیم.

سکوت برقرار شد و انتظار ادامهٔ حرفش.

_ یک ماه چی، خانم مهندس؟!

حاجی دیگر باباجان نمی‌گفت، از دیشب یک‌جورهایی فاصله حفظ می‌کرد.

شنیدم وقتی‌که تنها بودند آرام گفت که حق توهین به عروسم را نداری.  

_ سارا یک ماه به صورت امتحانی با من بیاد، اگر خوشش اومد بمونه، اگر نه برمی‌گرده ایران.

ایستاده بود دست به سینه و من دلم بیشتر فروریخت. شاید سارا را می‌برد و دیگر برنمی‌گرداند، هرچند این خودش یعنی کوتاه آمدن.

_ اگر این‌جوره دخترم، صبر کن مدرسه‌ها تموم بشه، بچه نمی‌تونه وسط سال بره بلاتکلیف، تابستون بهترین وقته برای این کار.  

اواخر زمستان بود و تا تابستان راه زیاد.

_ من نمیام... عمه! من مدرسه‌مو دوست دارم، اینجا که دیگه نگو... خب بفهم دیگه…! آخه چجور عمه‌ای هستی؟ من خاله رو یه روز نبینم جهنمه... آقاجون شما بگین... من چجوری داداشم‌و ول کنم…؟ نمیام...

سارا رفته بود و باز ما بودیم و صبحانه‌ای نیم‌خورده و روانی به‌هم‌ریخته. طناز را فرستادم پیش سارا.  

صبح آمدن فرنگیس را به خواهرشوهرهایم اطلاع داده بودم، قرار بود تا شب بیایند.  

_ بیا بشین، دخترجان! باید ما بزرگترا حلش کنیم.

نشسته بود، پیشانی به پشت دست چسبانده و گریه می‌کرد.

_ به خدا من خوبیشو می‌خوام، حاجی! حمیرا برادرم‌و دق‌مرگ کرد. فرشید سالم بود، ورزشکار، استاد دانشگاه، نه‌فقط ایران، اون‌ور تو بهترین دانشگاه اکسپت داشت. دم رفتنش بود که حمیرا خودش‌و وصل کرد بهش... من جوون‌تر بودم...

_ یه چای بدین ممنون می‌شم... این دخترتون درسته من‌و دوست ندارن، ولی خیلی نمکه._ آسی! مراب کو؟کنار پا ...



محراب از جا بلند شد.

_ ببخشید، من بار برام داره میاد باید برم.

نگاه از من دزدید. می‌خواست به بهانهٔ بار برود. حق داشت.

این قسمت از ماجرا قسمت سخت زندگی او بود.

_ بشین، بابا! بگو شاگردت بگیره، باید به یه نظر برسیم.

من راضی بودم برود، اما حاجی نه! و محراب نشسته بود، دست به سینه بدون نگاه کردن به من.  

_ بگو شما.

فکر نمی‌کردم فرنگیس اصلاً بداند بین محراب و حمیرا چه پیش آمده که ادامه داد. چشمانش وقت گریه شبیه سارا بود و اخمش.

_ اولش فکر می‌کرد محراب رو از خودش حامله‌ست... راستش ماه‌های حاملگی من پیششون بودم، داشتم پذیرش می‌گرفتم برای ادامهٔ تحصیل. حمیرا اذیتش می‌کرد، به من بی‌محلی می‌کرد، اما مهم فرشید بود. وسط دعواهاشون فهمیدم حمیرا با یکی عروسی می‌کنه، ولی شب عروسی طرف‌و قال می‌ذاره... این‌و یه‌سری، بعد از کلی فحش و بد و بیراه به فرشید، از زبون داداشم شنیدم. خودش تعریف کرد چجور طرف‌و قال گذاشته...

محراب کلافه بود، اما مطمئناً از آن‌سوی ماجرا تا حالا خبر نداشت.

دست پیش بردم از روی میز شاید آن پیلهٔ دفاعی را بشکند و دستم را بگیرد، اما... نگرفت.

فشار فکش را می‌دیدم.

فرنگیس آهی کشید و دست به سینه نشست.

_ وقتی محراب دنیا اومد، انگار دنیا رو دادن به فرشید. فیلم گرفته بود، ذوق می‌کرد. عاشق حمیرا بود با تمام اخلاق بدش... ما مادر نداشتیم، حاجی! داداشم همیشه حسرتش‌و داشت. قبل رفتنشون و اینکه فرشید عقدش کنه جوری باهاش بود که داداشم فکر کرد محبت زنونه تو زندگیش اومده. فکر می‌کرد محراب باعث شده حمیرا پیشش بمونه...

_ آقاجون، من برم...

محراب کلافه بود و حاجی با اخم و با تأکید گفت:

_ بمون باهم می‌ریم. حرفای فرنگیس خانم رو گوش بدیم خوبه.  

انگار که فرنگیس اصلاً این کلافگی را نمی‌دید، نگاهش گویا بین خاطرات بود نه وسط آشپزخانه و بین ما.

_ دوست داشت اسمش‌و بذاره فربد، اما حمیرا گفت یا محراب یا هیچی، بچه رو برمی‌دارم می‌رم ایران... نفهمیدم چی شد، وقتی سارا رو حامله بود باز من اونجا بودم، فرشید که هیچ‌وقت مست نمی‌کرد یه مدتی بود زیادی می‌خورد، حمیرا رو هنوزم دوستش داشت، ولی می‌گفت مریضیه، چون هم ازش متنفره هم عاشقشه؛ هم می‌خواد نباشه هم نباشه می‌میره. تو مستی گفت که محراب اصلاً مال اون نیست... انگار تازه فهمیده بود. دیده بودم بچه رو دیگه تحویل نمی‌گیره... حتی مطمئن نبود سارام بچهٔ خودش باشه... فرشید خیلی سختی کشید سر این عشق...

برایش دستمال‌کاغذی آوردم. انگار فقط من اذیت نمی‌شدم از آن خاطرات، فقط قسمت محراب کوچک بود که دلم را سوزاند.

محراب من که لب می‌جوید و مثل فنر فقط منتظر رها شدن بود.

_ از اینکه سرطان گرفت تعجب نکردیم. فرید رفت پیشش، اون یکی برادرم. خیلی ارتباط نداشتیم باهم، ولی رفت. سارا بزرگ‌تر بود، اون تست دی‌ان‌ای گرفته بود از سارا و داده بود آزمایشگاه. می‌گفت فرشید خیلی خوشحال شده. می‌گفت هنوزم عاشق محراب بود تا دم آخر‌. برای فرید تعریف کرده بود که حمیرا خونهٔ چندتا آدم رو خراب کرده، که چجور آدما رو بازی داده، اونی که بچه ازش بود و اونی که...

_ حاجی چرا می‌خواین بمونم و بشنوم؟ کم پدرم دراومد؟ کم آبروم‌و برد؟  

میز را هل داد و لیوان چای سردشده روی من ریخت.  

سکوت کردم. فرنگیس گیج و سردرگم ما را نگاه می‌کرد.

_ می‌خوای بری برو، باباجان...  یاسمن! شوهرت‌و بدرقه نمی‌کنی؟

محراب از جا بلند شد._ ببخشید، من بار برام داره میاد باید برم.نگاه از من دزدید. می‌خواست به بهانهٔ با ...



بلند شدم با لباسی خیس.

_ بیا محراب. برو تا لباس عوض کنی برات چای بیارم.

با قدم‌هایی بر از حرص از آشپزخانه بیرون رفت و من دنبالش. نفهمیدم چرا حاجی می‌خواست بماند و درد بکشد.

– گور پدر حمیرا و هرکی باهاش بود، انگار...

داشت کتش را تن می‌کرد که غر زدنش را شنیدم.

_ بغل می‌خوای؟

بهت‌زده برگشت و نگاهم کرد. بازهم نگاهش را گرفت و به من نداد.  

_ مگه بچه‌م...؟

خواستم یقه‌اش را درست کنم روی نوک پا ایستادم و او کمی خم شد.

قبلاً هم گفته بود این مواقع منبع حالش بدش من نیستم.  

_ خب تو بچهٔ اول منی وقت نیاز. حالا بغل می‌خوای یا برم بدمش بقیه؟

بازوهایم را برایش باز کردم. خندید و روی زانو نشست.

سرش را بغل کردم، نوازشش هم.  

_ حالت بهتره؟

_ آجی! بابا ششسته بگل آسی.

دخترک پیگیر پشت‌سرم بود، با داد گزارش می‌داد به باباجان حاجی‌اش.

_ دختره زیادی فضول شده، زبونش‌و بچین، یاسی.

لبخند داشت، حالش خوب بود.  

_ طنی یه زبونه که یه بچه ازش آویزونه، محراب... مگه نه، طنی؟

دستش به دستگیره بود که برود، اما پشیمان شد که برگشت.  

_ یه چایی بده، حیفه بدون چای یاسی برم.

خانه! با آن دیوارهای قدیمی ‌و آجری‌اش و آن نمای متفاوت از خانه‌های این روزهای شهر...#پارت_۱۱۲۵


می‌روم و برای بچه‌ها خوراکی می‌خرم.


 دم غروب است و حالا بازهم خانهٔ حاج‌اکبر پر از سروصدای بچه‌هاست.


 حتی از بیرون هم صدایشان می‌آید و من ندید، می‌دانم آن توپ فوتبال بین طاها و سارا و طلا و محراب یارکشی شده و درحال چرخش است. 


شاید توپ به یکی از گلدان‌ها خورده باشد، هرچند یک قانون نانوشته میانشان این است که گلدان‌های من را اول گوشه‌ای امن بگذارند، بعد توپ‌بازی کنند.


 صدای جیغ طلا که می‌آید یعنی بازهم طاها یک کاری کرده. 


طاها شیطان است و آب‌زیرکاه، اما شیرین زبان و دوست‌داشتنی، همیشه تقلب را چاشنی کارش می‌کند البته برای درآوردن صدای بقیه که تهش بخندد و یک جنگ زرگری راه بیندازد. 


برعکس محراب است، پرحرف و پرشور، طلا هم کم از او ندارد، بیشتر شبیه سمیهٔ همیشه پرانرژی هستند و مهربانی و آرامششان به‌وقتش شبیه امین. 


مرجان صدایش می‌آید. اعلام می‌کند تا خاله‌یاسمن نیامده بیایید کمی جمع کنیم، خاله خسته است! 


خسته نبودم، اما این بهترین راه برای به کار کشیدن آن جمع شلوغ به‌نظرش می‌رسد و همیشه هم جواب می‌دهد.  


نایلون‌ها را روی زمین می‌گذارم و به دیوار خانه تکیه می‌دهم.


 شاید بیشتر صداها را بشنوم… شاید دلم گرم شود که آن جمع داخل شاید کمی از آن یکدندگی فرنگیس را کم کرده باشد.


 قرار بود کسی حرفی نزند، این را سمیرا گفت. گفتیم بگذار خودش ببیند قرار است بچه‌یمان را از کجا ببرد به کجا.


_ من برم ببینم خاله کجاست. دیر کرده! طنی بیا!


صدای محراب بود. صدایش از دالان آمد که داد زد خطاب به خواهرش.  


داشت می‌آمد دنبال من! نایلون‌ها را برداشتم که در را باز کرد. 


دست طناز در دستش با آن کاپشن رنگی‌رنگی و کلاه و شال که فقط دو چشم درشت از آن صورت لاغر معلوم بود.

بلند شدم با لباسی خیس._ بیا محراب. برو تا لباس عوض کنی برات چای بیارم.با قدم‌هایی بر از حرص از آشپزخ ...

#پارت_۱۱۲۶

_ رسیدی، خاله؟ نگران شدم... بده کمک کنم.

خودش اما چیزی به تن نداشت، فقط همان بافت زرشکی که تازه برایش خریده بودم.

_ تا سر کوچه رفتم، نگران چی می‌شی؟ مگه نمی‌گم لباس گرم بپوش؟ مریض بشی چی؟

فکر نمی‌کنم به تولد سال دیگرش برسد که هم‌قد من شود. پسرها یک‌دفعه قد می‌کشند.  

_ گرمه. برا من نگران من نشو، خاله!

نایلون‌ها را گرفت. طناز از شلوارش گرفت و اصلاً انگار من را نمی‌دید و دیگر عادی بود برای من.

طناز مدل خودش هرکسی را دوست داشت، اما برای محراب همه مدل دوستش داشتنش را نشان می‌داد و البته لجبازی‌اش را.

_ خاله؟! به‌نظرت برم با عمه... عمهٔ سارا حرف بزنم؟

قلبم از همین مکث درد گرفت. زمانی فرنگیس عمه‌اش بود و حالا...

_ من فدای تو بشم، خاله! می‌دونم برای تو از همه سخت‌تره، اگر فکر می‌کنی به تو گوش می‌ده، حرف بزن.

چادرم را آویزان کردم. بچه‌ها با دیدن خوراکی سروصدا راه انداختند، هرکدام خوراکی خاصی دوست داشت و می‌دانست داخل آن نایلون‌ها پیدایش می‌کند.  

_ یاسمن‌جان! بیا ما آشپزخونه‌ایم.  

سمیه بود که صدایم کرد.  

_ کتاب دوست دارین؟

او را داخل زیرزمین و کتابخانهٔ حاج‌بابا پیدا کردم.

سمیرا گفت از وقتی رفته‌ام او هم انگار غیبش زده. فکر کردم حتماً غریبی می‌کند

_ کتابای حاجی چقدر ارزشمندن. کلکسیون دارن؟

سینی چای را روی تخت کنارش گذاشتم، سرمای زیرزمین می‌گفت بخاری روی شمع است.#پارت_۱۱۲۷

_ کلکسیون؟ نمی‌دونم، ولی آقاجون عاشق کتابن. یه‌وقتایی باهم اینجا کتاب می‌خونیم؛ من، بچه‌ها...  

موهای لختش زیادی روی صورتش می‌افتاد، از مصائب لخت بودن و کوتاهی!

از صبح فهمیده بودم آنچنان هم آدم بدی نیست.

نه‌که فکرم روی بد بودنش باشد، فکر می‌کردم آدم دوری‌گزینی‌ست، اما فقط غریبگی می‌کرد.  

_ این‌همه سروصدا و شلوغی اذیتت نمی‌کنه؟  

بخاری را زیادتر کردم و چراغ علاءالدین را تا زودتر گرم شود.  

_ شلوغ نباشه، اذیت می‌شم. دورهٔ کرونا خواهرای آقامحراب بیمارستان کار می‌کردن، بچه‌ها اینجا بودن، خیلی...

حرفم را نیمه‌تمام قطع کرد.

_ چرا تا حالا نگفته بودی اون مردی که عروسیش به‌هم خورد شوهر تو بود.

برای فهمیدن منظورش به چشمان او خیره شدم، لحنش خنثی بود.

_ تأثیری تو تصمیمتون داره؟  

رک بود و من هم همین‌طور پیش می‌رفتم.

کتاب در دستش را با احتیاط زمین گذاشت، داستان موش و گربهٔ عبید زاکانی!

کمی ابروهایش درهم بود...

_ تو زن عجیبی هستی، یاسمن! سارا و محراب بچه‌های حمیرا بودن، عشق اول شوهرت... چجور نگهشون داشتی؟

کمی دورتر روی مبل تاشوی دیواری نشستم.

_ وقتی با محراب ازدواج کردم نه حمیرایی بود نه عشقی، فرنگیس‌خانم! من از محراب جز محبت و مردی چیزی ندیدم که بخوام از اینکه حمیرا عشق اولش باشه ناراحت بشم، ماها از بچگی هم‌و می‌شناسیم...  

به چای اشاره کردم که بخورد.

#پارت_۱۱۲۶_ رسیدی، خاله؟ نگران شدم... بده کمک کنم.خودش اما چیزی به تن نداشت، فقط همان بافت زرشکی که ...

#پارت_۱۱۲۸

_ سارا و محرابم ربطی به حمیرا ندارن. بچه‌ها که گناهی ندارن، الانم اول اونا بعد طناز، همه بچه‌های منن، حتی طلا و طاها...  

انگار به چیزی فکر می‌کرد؛ نشانه‌هایش در نگاه و سکوتش بود.

_ بهت یه معذرت‌خواهی بدهکارم، یاسمن! اولش بد فکر کردم و حرف زدم، تو زن بیسوادی نیستی. ‌راستش تا حالا عین تو ندیدم...  

فقط می‌توانستم لبخند بزنم. کاش این فکرهایش تأثیری هم می‌داشت.  

_ اگه حوصله‌تون می‌گیره، پا شید بریم بالا.

_ حقیقتش، من خیلی اجتماعی نیستم. ما خیلی خلوت بودیم، دور و برمون ساکت بود، من و فرشید و فرید... بابام کارمند پتروشیمی بود، ما سه تا فقط هم‌و داشتیم... مادربزرگم زیادی پیر بود، بقیهٔ فامیلم هرکی دنبال زندگی خودش... این مدل شلوغی یه‌کم برام عجیبه.

جرعه ‌ای چای با کیک‌یزدی‌هایی که خریده بودم به دهان برد.  

_ عیب نداره، منم که از اول همچین جایی نبودم، ولی خب قبلاً طوبی‌خانم، خانم این خونه بود، زن حاج‌بابا، همیشه اینجا شلوغ می‌شد. خدابیامرز سفره‌دار بود، کلاً این خونه روح شلوغ ‌پلوغی داره، ساکت می‌شه انگار افسردگی می‌گیره.

بلند شدم که بروم، کمی تنهایی شاید برایش آرامبخش بود.

_فکر کنم روح خونه خودتی.

متعجب نگاهش کردم‌. دم در چوبی کتابخانه ایستادم، در خروجی.

لبخندی مهربان داشت و نگاهی که بازهم شبیه سارا بود.

_ یک ساعت کمتر نبودی، صد بار اسمت اومد که کجایی. حتی خواهرشوهرات چند بار گفتن که یاسمن نیست انگار خونه یه چیزی کم داره...  

دروغ نمی‌گویم که چقدر حالم از حرفش خوب شد، تابه‌حال کسی این‌گونه به من دربارهٔ نبودنم نگفته بود. ذوق کردم، حسی مثل یک انرژی بی‌پایان.  
_ ممنون.#پارت_۱۱۲۹


....................

_ خدا ازش نگذره این زن‌و که این‌قدر همه رو اذیت کرده.  


مشغول درست کردن سالاد شیرازی بود، سمیه را می‌گویم.


 سمیرا داشت با امین و حاجی آن‌ طرف در پذیرایی حرف می‌زد.  


_ نگین، دستش از دنیا کوتاهه.  


کباب‌شامی‌ها را برگرداندم، کدو هم کنارش سرخ کردم.


 صدای هود نمی‌گذاشت زیاد صدای بچه‌ها بیاید.  


_ بهتر که کوتاهه، بعدم هی نگو دستش کوتاهه، قرار نیست پدر عالم و آدم رو دربیاری بعد مردنتم نتونن از پدرسوختگیت بگن، بالاخره باید عذابش برسه بهش.  


خندیده بود و من هم.  


_ بازم حرف خودمونو بزنیم. هرچی مقدر باشه همونه. فرنگیس خانمم زن بدی نیست؛ مهندسه، امروزیه.  


موهای رنگ روشنش را دوست داشتم، یک حالت دودی و کدر داشت.  


_ تو رو فقط بذارن از مردم تعریف کنی... اصلا چیزای بدم می‌بینی؟  


نگفتم که اولش چقدر بد رفتار کرده بودم و تا چه حد در افکارم از او بدم آمده بود. 


_ خب چکار کنم، آبجی‌خانم؟ شمشیر از رو ببندم لج می‌کنه، ولی واقعاً آدم خوبیه.  


_ یاسمن، صدای زنگ گوشیته، داروی طناز رو باید بدی؟ 


سمیرا حواسش بود. 


_ بله، اگر پیداش کردین... چک کنین دهنش‌و... بدجنس تفش می‌کنه.  


_ حلال‌زاده شبیه عمه‌شه. اقدس آمپول‌زن بود، دور حیاط دنبال من می‌کرد، تازه اگه آمپولام‌و مامان قایم می‌کرد و نمی‌شکوندم... 


_ دوتای توئه، سمیه! با نیم‌تر قد بیا ببین چجور همه رو ذله می‌کنه. یاسمن به این مظلومی، این دختر قلدر محله می‌شه.

#پارت_۱۱۳۰

شب آرامی بود، مهمانی وسط هفته و مهمان گوشه‌گیرمان بیشتر نظاره‌گر بود.

با آمدن سجاد بیشتر با او که در خارج از ایران زندگی کرده بود هم‌کلام شد.  

_ شام بچه‌ها رو دادم، یاسمن! محراب نمی‌خواد بیاد؟  

از صبح که رفت دیگر نیامد. زنگ زد گفت سرش شلوغ است، حتی مغازه هم نبود وقتی رفتم.

شاگردش گفت اصلاً از صبح نیامده، رفته بود غرفه.  

_ خودتون زنگ بزنین...

هنوز حرفم تمام نشده که یاالله‌گویان با دست پر آمد.

وقت رفتنش، چای را خورده بود، در سکوت و من نمی‌دانستم به چه چیز فکر می‌کند؛ به حمیرا یا حرف‌های فرنگیس.  

سفره چیده شد. فردا بچه‌ها مدرسه می‌رفتند، برای همین ساعت ده نشده خانه خالی بود.

فرنگیس کنار حاجی نشست و آرام حرف می‌زدند.

محراب رفته بود تا طناز را بخواباند.

یک تخت کوچک به اتاق محراب اضافه کردیم تا آنجا بخوابد، نه داخل تخت بچه.

ماشین ظرفشویی را روشن کردم. خانه تمیز شده، فقط همین مانده بود.

_چه خبر، یاسی؟!

سینی دم‌نوش گل‌گاوزبان را حاضر کردم، قبل از خواب برای آرامش خوب بود.

_ میای بریم یه چرخی بزنیم؟ بچه‌ها خوابن، حاجی هم هست با... این خانمه.

بچه‌ها را به فرنگیس سپردم و حاجی.

کمی پیاده‌روی حتماً حالش را بهتر می‌کرد. کم پیش می‌آمد چنین درخواستی.#پارت_۱۱۳۱
سکوت کرد. انگاری فقط یک هم‌پا می‌خواست برای آنکه تنها نباشد.
قدم زدیم، بی‌حرف، دور محله را.
برایم بستنی خرید و برای خودش. دستم را داخل جیبش گذاشت که گرم بماند و راه رفتیم.
_ خسته‌ت کردم!
داخل دالان شدم.
جز چراغ حیاط، تمام خانه خاموش بود، فقط هاله‌ای از نور چراغ‌خواب‌ها داخل را روشن می‌کرد.
_ خوش گذشت ولی.  
_ یاسی!
برگشتم تا ببینم چرا صدایم کرد که محکم میان آغوشش فرورفتم.  
_ اصلاً نمی‌تونم تصور کنم غیر از وقت کار تو کنارم نباشی.  
او خوابیده، مثل باقی اهل خانه.
فقط صدای یخچال می‌آید آن‌هم گاهی و من در سکوت لباس مدرسهٔ بچه‌ها را جفت و جور می‌کنم، همیشه خودشان می‌گذارند، ولی امشب حال عادی در این خانه نبود.
با تمام بازی و شادی اما مهمانی بود که باید تصمیم می‌گرفت عیشمان را تیش کند یا شادی را در خانه‌مان حفظ.
_ خستگی نداری، یاسمن؟!
از دیدنش آنجا دم ستون متعجب شدم، فکر می‌کردم در اتاقش خوابیده.
عصری می‌گفت فردا می‌خواهد به هتل برود، اما نه مستقیم به من.
_ معمولاً خودشون جمع می‌کنن... امشب روبه‌راه نبودن.
دقت کردم کل شب هیچ‌کدام از بچه‌ها سمت او نرفت، اما سمیه گفت طلا یک بار مستقیم گفته سارا را با خود نبرد و یکی از آن لطفاًهایش را هم ضمیمه کرده بود.
_ من فردا می‌رم هتل. یه چرخی می‌زنم، چندتا از دوستام‌و ببینم.
فقط سر تکان دادم. بلوز شلوار خوابش را مرتب کرد، مثل وقتی‌که کسی حرفی را می‌خواهد مزه‌مزه کند.#پارت_۱۱۳۲

خواستم بگم به یه شرط سارا رو نمیبرم... 

نفهمیدم چگونه حرفش را قطع کردم 

قبوله، هرچی بخوای... 

اول شوکه نگاه کرد و بعد آرام لبخند زد.

به نظرم فقط یه احمق میتونه سارا رو از بغل زنی مثل تو بکشه بیرون، یاسمن... ولی من احمق نیستم... 

لباسهای روی زمین افتاده را برداشتم، از هولم افتادند. 

نه نیستی. شرطم اینه؛ تا وقت دانشگاه زبان یاد بگیره، آماده بشه بیاد اونور با محراب... فرشید دوست داشت بچه هاش اونجا درس بخونن. 

حساب سرانگشتی ،کردم حالا حالاها مانده بود تا وقت تحصیل دانشگاه باز به کلماتش فکر کردم محراب را 

هم ضمیمه کرد؟ 

محراب چرا...؟ اون که... 

روبه رویم ایستاد و دست آزادم را گرفت 

فقط یه روز بس بود بفهمم فقط همخونی برای اینکه کس یکی دیگه باشی ملاک نیست. تو، شوهرت،

حاجی... آدمای خاصی تو زندگی برادرزاده م هستین 

همه شانس ندارن مثل اون... 

تو نباید عین اسب بدویی ببین زخم میشی... 

با دقت بتادین را روی زخم زانوی محراب میگذارد، 

طناز را میگویم. 

قمصور 

بعد از آخرین عملش کمی وزن گرفته، هرچند باید داروهایش را برای همیشه همیشه بخورد آن جور که 

خودش می گوید؛ همیشه همیشه 

اسب چرا میگی؟ بگو ندو. خوب نیست اینجور حرف 

زدن. 

موهای خرمایی و فر طناز را همان حین از صورتش 

کنار زد 

من دوست دارم به تو بگم عین اسب ندو، به بقیه که نمیگم بذار اینم ببندم .برات 

.

#پارت_۱۱۳۰شب آرامی بود، مهمانی وسط هفته و مهمان گوشه‌گیرمان بیشتر نظاره‌گر بود.با آمدن سجاد بیشتر با ...

#پارت_۱۱۳۳
دخترک تخس هیچ عوض نشده بود.
در حالی که فقط شش سال دارد نشسته است برای
محراب پانزده ساله طبابت میکند.
پسرک صبور فقط لبخند میزند. قدش بلند شده صدایش دورگه و آثار بلوغ را نشان میدهد.
نمیخواد طنی خوبه من بچه که نیستم
...
فقط یک لحظه نگاهش کرد و قوطی بتادین را چنان
روی زمین کوبید که درش باز شد و ریخت
خواستم خودم را نشان دهم اما حیف بود نبینم آخر
دعوا را.
از بس بیشوری اصن درد بکش به من چه
بیشعور را از کجایش درآورد؟ خلق آتشینش حتی دیگر
شبیه سمیه هم نبود.
بی ادب نشوها باهات حرف نمیزنم، طنی... بیا
ببندش. شوخی کردم خیلیم درد داره.

خنده اش را جمع کرد. هم من هم خودش میدانستیم
قرار است طناز بیچاره اش کند.
حرف نزن اصن میدونی چیه؟ باهام حرف بزنی فشت
میدم...
از پشت پنجره کنار رفتم باید سفارش لباسی که داشتم را حاضر میکردم

ماما یاسی
با اخم و طلبکار آمد.
جانم.
دست به بغل نشست وسط اتاق
_محراب منو اذیت کرد.
خنده ام را خوردم خوب بود همه میدانستند چه کسی
دیگران را اذیت میکند.
ولی من همه چیزو ،دیدم طنی خانم... خلاف حرف تو
بود.
چشم ریز کرد. صورت سفیدش با آن ماه گرفتگی شبیه
من قشنگ بود.
_گوش وایسادن کار بدیه، یاسمن جونم
با آن صدای ظریف دخترانهاش من را نصیحت میکرد#پارت_۱۱۳۴

به نظرت حرف بد زدن به محراب خوبه؟ اول که باید 

کلمات قشنگ بگی مهربون باشی بعدم محراب از شما 

کیلی بزرگتره باید احترام نگه داری 

با حرص بلند شد. 


من حرف بد نزدم یاسی جونم نگفتم که بیشعور گفتم بیشور ! بعدم ندیدی نمیذاره زخمش و باند بزنم؟ اون روزی طاها پاش زخم شد من هیچ نگاهشم نکردم 

به محرابم دیگه نگاه نمیکنم حالا ببین 

ادا و اطوارش من را یاد سمیه میانداخت، اما زبانش... امان از زبانش 

خاله شلوار ورزشم پاره شد میشه درستش کرد؟ 

طناز سر و شانه چرخاند که مثلاً قهر است. 

خنده ام گرفت محراب هم احتمالاً جرئتش را نداشت 

که بخندد، اما اینکه رفت تا دم در و برگشت و یک لگد به ساق پای محراب زد دیگر از توان خارج بود که سرش 


داد نزنم. 

طنی برگرد از محراب معذرت بخواه، وگرنه از 

غذایی که دوست داری تا یک ماه نمی پزم

ولش کن خاله کینه کنه دیگه ول نمیکنه. درد 

نداشت. 

شلوار سر زانویش کامل رفته بود. 

پات و ببینم... 

صدای طنی آمد. 

درست نکن بعد یک ماه خیلی خوشمزه تر میشه زخم بدی نبود، اما احتمالاً بعد از خشک شدن دردناک می شد. 

باشه پس روی اون بلوز قشنگه که گفتی بدوزم یک ماه وقت نمیذارم 

 

اینو باید یه چیزی بذاری روش محراب. لباس بکشه اذیت میشی قربونت... حواستو جمع کن، بعداً همین چیزای بی اهمیت میشه دست و پا درد، الان بچه ای 

استخونات گرمه... 

قول دادی لباسم و زود بدوزی، مامان خانم آدم 

قولشو نمیشکونه. 

طرحی که انتخاب کرده بود را با ذوق برایم آورد. 

پارچه اش را خریدم حتی برش هم دادم، ولی دخترک یک دنده با هیچ چیزی کوتاه نمی آمد؛ نه محبت و حرف 

زدن نه تهدید نه هیچ چیزی

#پارت_۱۱۳۳دخترک تخس هیچ عوض نشده بود.در حالی که فقط شش سال دارد نشسته است برایمحراب پانزده ساله طباب ...

#پارت_۱۱۳۵

_ آدم خیلی کارا نمی‌کنه، طناز خانم! یکیش بی‌ادبی به رفیقشه. محراب خوش‌اخلاقه دلیل نمی‌شه بد رفتار کنی باهاش... حرفات‌و که شنیدم، لگدت چی بود؟  

_ حقش بود. لباسمم نمی‌خوام.

سکوت کردم. رفته بود و می‌دانستم حداقل دو روز با محراب سرسنگین است.  

_ سخت نگیر، خاله. طنی با من راحته، آشتی می‌کنه.

دلم به محراب می‌سوخت؛ دو تا سایه داشت، یکی طناز و یکی سایهٔ خودش و من نمی‌دانم چگونه تحمل می‌کرد.  

_ زیادی بهش رو می‌دی، محراب‌جان.
خندیده بود. داشت مردی می‌شد برای خودش.  

_ خاله! می‌رم دنبال سارا از کلاسش بیارمش.

کنار چهارچوب در ایستاد و برایم ابرو بالا انداخت.  

_ منم میام...
طناز بود که با اخم ایستاد روبه‌‌رویش.  

_ مگه قهر نیستی باهام؟

گردنش را به قهر چرخاند.

_ معلومه که قهرم، اما باهات میام، حرفم نمی‌زنم. فکر کردی نمی‌دونم از دوست سارا خوشت میاد؟  

به محراب اشاره کردم برود، دیگر تحمل نخندیدن نداشتم.
...................
_ باز طناز چشه، یاسی؟  

کنترل تلویزیون را گرفت و روبه‌رویش نشست.

_ حدس بزن. بذار برم چای ببرم برای حاجی بیام. سارا رو صدا کن فردا امتحان فارسی داره معنی لغت ازش بپرس.  

حیف بود او نخندد. باید برایش تعریف می‌کردم.

صدای قیژقیژ منظم قلم و بوی ترش دوات قبل از هر چیز حکایت از مشق خط حاج‌بابا داشت.

من هم حالا خوب می‌توانستم بنویسم.  

_ اومدی، باباجان! بیا کارت دارم.#پارت_۱۱۳۶


فراموش کرده بودم که گفته بود باید حرف بزنیم. 


_ آخ یادم رفت، خوب شد چای آوردم. 

کنارش نشستم. بازهم شعر می‌نوشت.  


_ یاسمن‌جان! یه تولیدی دوخت هست سمت بازار، مال پسر یکی از مغازه‌داراست. بنده‌خدا چند ماه پیش فوت کرد، اما کارگر زیاد داره. ملکش مال یکی از رفیقامه، اجاره‌ست، ولی حیفه. وسایلش‌و گذاشته برای فروش، کارگرام اگر کارگاه بسته بشه بیکار می‌مونن، به آقاصمد گفتم بذاره ببینم تو می‌تونی بگیری اونجا رو؟  


شوکه نگاهش کردم. 


چند ماهی برای امتحان رفته بودم کارگاه خیاطی سری‌دوزی، آن‌هم با اصرار حاجی و محراب، فقط برای آنکه تجربه داشته باشم. 


دو ماهی هم داخل یک مزون کار کردم، اما تهش خانه برایم راحت‌تر بود. 


_ ولی آقا‌جون، اونجا کار مردونه‌ست، صبح تا شب با کارگرا سر و کله زدن، بعد محیطشم مردونه‌ست، من راحت نیستم که. 


سر قلم را با دستمال خشک کرد، داخل قلمدان گذاشت. 


_ محیط مگه مردونه زنونه داره، یاسمن؟ تو قد ده تا مرد مدیری، باباجان! بچه‌ها بزرگ شدن، نصف روزت‌و بری بسه. قادر می‌گفت کمک هست، فقط برو بالا سرشون، کار تو بشه. همهٔ خیاطا زنن، باقیشم از پسش برمیای، کمکت می‌کنیم. 


حرف زدنش راحت بود، اما اینکه حاجی همیشه بیش از انتظار از من توقع داشت انگار بار روی دوشم را بیشتر می‌کرد.  


_ آقاجون، بازاره، الکی نیست که... محراب می‌دونه؟ 


بعید بود محراب قبول کند، اما حرف بعد حاجی کلاً آب پاکی را روی دستم ریخت. 


_ خودش پیشنهاد داد. گفت من بگم اعتمادبه‌نفست بیشتر می‌شه. زن اگه می‌تونه تو جامعه باشه، باید از کنج خونه درآد، باباجان. تو خونه مغزت کوچیک می‌شه، چند وقت پیش خوندم تو گوشیم.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792